رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

19 فروردین-هفده روزگی-مهمونی

سلام گلم امروز مهمونی توبود .اما من تورا گذاشتم طبقه پایین خونه مامان جون تا سروصدای مهمونا اذیتت نکنه. عزیزم توموندی پیش باباشهری و اصلا هم بابا رو اذیت نکردی. قربونت برم بذار از مهمونی بگم. از خانواده بابا شهری فقط مامان بزرگت اومد و خاله فرزانه........... کادوهات: خاله مهسا:پلاک طلای -و ان یکاد مامان بزرگت:٣٠٠ عمو مسعود:١٠٠ عمو مهدی و معین:ماشین کنترلی و آدم آهنی و بقیه هم همه پول آوردن .تقریبا ١.٥ جمع شد.مبارکت باشه پسرم ما هم از طرف تو یک زنجیر و پلاک طلا به مامانی کادو دادیم.به خاطر ٥ ماه پرستاری که از من کردند و الانم که دارند از من...
26 آذر 1391

10 فروردین-اولین حمام رادین

سلام خوشگلم عزیزم خونه مامانی با وجود شما رنگ و روی تازه ای گرفته. دید و بازدیدهای عید و دیدار از تو باعث شده که خونه مامانی همیشه پر از مهمون باشه.و حسابی به زحمت بیفته.انشا ا..  بزرگ که شدی تموم زحماتی را که مامانی واست کشیده را بتونی جبران کنی. میخوام تمام اتفاقات این چند روز را برات تعریف کنم: ٦فروردین شنبه: منو شما و بابایی و مامانی رفتیم بیمارستان محل تولدت تا هم تو آزمایش بدی و هم بابا مدارک لازم برای گرفتن شناسنامه تو را از بیمارستان بگیره.اونجا سری هم به دکتر نوزادان زدیم که گفت یکم پسرتون زرد شده برید آزمایش بده ببینیم زردیش در چه حده.خلاصه رفتیم آزمایشگاه که اونا بلد نبودند از یک نو...
10 فروردين 1390

7 فروردین -انتخاب اسم رادین

سلام دلبرم پسرم در مورد انتخاب اسمت، من و خاله مهسا از چند ماه قبل از تولدت کلی تو اینترنت و کتابهای مختلف می گشتیم تا یک اسم قشنگ و با معنای زیبا برات انتخاب کنیم. البته بابا از اول میگفت پسر شد بذاریم امیر علی.خیلی این اسم را دوست داشت.منم حرفی نداشتم.اما اطرافیان میگفتن باید اسم اصیل ایرانی بذاری نه عربی. تا بعد فهمیدیم اسم پسر دختر دایی بابا را گذاشتن امیر علی منم کلی ذوقیدم.اما بازم به بابا گفتم به اونا چکار داری دوست داری بذاریم .اما بابا گفت تو میخوای بدنیا بیاریش .هر چی تو بگی. بنابراین اول که جنسیتت مشخص نبود گفتم اگه پسر بود اول اسمش  ش  باشه مثل اسم بابا،اگه دختر بود  ر مثل اسم مامان. ...
7 فروردين 1390

3 فروردین-ترخیص از بیمارستان

سلام فرشته مامانی   امروز ساعت ١٢ ظهر از بیمارستان مرخص شدیم (در حالیکه حسابی بارون میبارید )و با بابایی و مامانی و خاله مهسا اول رفتیم دم خونه مامان بزرگت و اونا گوسفندی را که بابا واست خریده بود را سر بردیدند. ما اصلا از ماشین پیاده هم نشدیم آخه بارون شدید بود  و هوا خیلی سرد، ترسیدم خدای نکرده سرما بخوری.خلاصه بعد از اونجا رفتیم سالن غذاخوری آبشار آخه ساعت ١ ظهر بود و هممون گرسنه،ناهار هم که نداشتیم. خلاصه ساعت حدود ٢ بود که رسیدیم خونه مامانی .اول رفتیم طبقه پایین و آقاجون و مامان جون و افسانه جون و دایی تورو دیدند.بعد رفتیم بالا. عصر هم خانواده عمو سعید آمدند عیدی مامانی اما من که تو اتاق خواب بودم آخ...
3 فروردين 1390

2 فرودین -تولد شکوفه بهاری ما

  کودکی آماده تولد بود     نزد خدا رفت و از او پرسید:    می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید!    اما من با این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم!؟    خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام !    او در انتظار توست و از تو مراقبت خواهد کرد.    اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه!    پس دوباره گفت :اینجا در بهشت ،من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم ،    اینها برای شادمانی من کافی نیستند؟  &nb...
2 فروردين 1390
1