رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 اسفند - چهارشنبه سوری

سلام عشقم دومین چهار شنبه سوریت مبارککککککک پسرم دیروز عصر ما بالاخره اومدیم اراک. و اینکه تو سرما خوردی حسابی..همش عطسه و آبریزش بینی داری. امشبم که اول یک آتش کوچک تو حیاط خونه مامان جون اینا درست کردیم.بعدشم رفتیم پیش خانواده دوست خاله مهسا..ژیلا جون دوست خاله مهسا اونقدرررررررر ذوق کرد که تو را هم برده بودیم میگفت مهسا گفته رادین سرما خورده فکر نکنم بیاریمش. خلاصه تا ساعت ٨ و نیم اونجا بودیم بعدشم رفتیم خونه بابابزرگت اینا و عمو مسعود و عمو شهاب اینا هم بودند. رادین و دایی سپهر (پسر خاله من) در حیاط خونه مامان جون اینجام رفته بودیم جلوی خون...
30 اسفند 1391

27 اسفند- حرفهای مادر و پسری

دلم خواست بیام بگم بهت چقدر آقـــــــــا و فهیمی!... اونم زمانی که تا 2 ساله شدنت فقط 5 روز مونده.... همینکه کافیه بگم این چیز داغه...از هشت ماهگی تا امروز محــــــــــــــال ممکن ..دست بزنی! همینکه درباره ی بخاری شیطنت نمیکنی . همینکه هیچ وقت با خواب شبت مشکل جدی نداشتم! همینکه هیچ وقت تو مهمونی ها اذیتم نکردی...غریبی و وابستگی! همینکه اینقدر همراهی که همچنان فعال و اکتیوم اونم با تو! همینکه با حمام و آب و دستشویی میونه ات عالیه! همینکه همیشه با کلاه و دستکش و جوراب و ...کنار اومدی و مامان رو برای تیپ زدن همراهی کردی! همینکه وابستگی خاصی به کسی یا چیزی نداری به غیر از مامان...
27 اسفند 1391

26 اسفند-رادین و خاله مهربونش

سلام عسلممممممممم خوبی مامانی؟ قربونت برم من که اینقدررررررررررر دوست دارم.. عسلم امروز رفتم تو فیس بوک و دیدیم خاله مهسا رو پیج تو ،متن زیر را نوشته... خیلی خوشحال شدم که اینقدر خاله خوب و مهربونی داری...واقعا خوش به حالت... یه وقتایی یه کسایی میان تو زندگــیت .. که وقتی به پشت سرت نگاه می کنی.. تعـــــــــجب می کنی که چــــــجوری..!! تا قبل از اومدن اونا زندگی می کردی..!   لالا لالاگل بادوم                                لالا میگم ب...
27 اسفند 1391

18 اسفند-رادین و مهمونهاش

سلام جیگر طلااااااااا    عزیزم تو ایم دو روزه حسابی بهت خوش گذشته ...چون تو میزبان دختر عمو و پسر عموت بودی و حسابی باهاشون بازی کردی.... پنج شنبه عصر سعید و زهرا و زن عمو اومدند خونمون تا جمعه بعداز ظهر...وای که تو داشتی بال در میاوردی.... ولی شانس زن عموت اینا چهارشنبه شب تا پنج شنبه شب برفی میبارید که نگو نپرس..عالی بود ،در زمستان امسال این اولین برف سنگینی بود که بارید. جمعه صبح شما بچه ها پیش بابا شهرام موندید و من و زن عمو رفتیم خرید...هوا آفتاب شده بود ولی واقعا سرد بود و باد سردی میوزید... واسه ناهار هم مامی جون دعوتیمون کرده بود خونشون... زهرا و سعید اصرار داشتند که بریم پارک اما واقعا هوا س...
23 اسفند 1391

23اسفند-رادینِ میزبان

سلام سلام صد تا سلام گل پسر من ، دیروز حدود ساعت 4:30 عصر مامان بزرگت و عمو مسعود و محیا جون اومدند خونمون... تو هم طبق معمول خیلی خوشحال شدی و ذوق میکردی...فقط همش دنبال معین میگشتی...دلت واسه عمو معینت حسابی تنگ شده.... خلاصه تو دوباره خواب ظهرتو نرفتی و شب ساعت 10:30 خوابیدی... امروز صبح هم تو برخلاف روزهای قبل ساعت 7:30 با گریه بیدار شدی...مامان بزرگت اینا هم بیدار بودند و حدود ساعت 9 صبح رفتند شمال... مامان بزرگت هم زحمت کشیده بودند و برای تو بلوز و شلوار خوشگلی آورده بودند که تو تا دیدیشون گفتی بی پوشم و دیگه درشونم نمیاوردی. تو حسابی شیرین زبونی کردی وقتی چیزی بهت میدادیم سریع میگفتی ممنون...مام...
23 اسفند 1391

21 اسفند-تقویم رادینی

سلام همه زندگی من مامان جون بالاخره با کمک بابایی تونستیم در روزهای آخر سال تقویمتو طراحی کنیم... خیلی ناز و خوشگل شده... فقط پرینتش مونده،که زحمتشو میندازیم گردن خاله مهسا... این شما و اینم تقویم رادینــــــــــــــــی با تم کیتی: ...
21 اسفند 1391

19 اسفند - نماز عشق

سلام فرشته پاک و معصوممممممممممم  عزیزم این عکسها نیاز به هیچ توضیحی نداره........... فدات شم که وقتی میرفتی سجده تند تند مهر را بوس میکردی...با صدای بلند..... اگه تو عکس دقت کنی مهر نماز خیسه..بخاطر بوسهای جنابعالی...      تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شکر                                                مادرشدم او پاره جان شد ،خدا ر...
20 اسفند 1391