رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 اسفند---این روزا

سلام گلم روز 26 اسفند چهارشنبه سوری بود... پاس دارم آتش جاوید را یادگار فطرت جمشید را چند روزی مانده بودش تا به عید آمد آتش در  چنین روزی پدید بهر او آتشگهی آراستند از پلیدی و سیاهی کاستند پس از آن هر سال در روزی چنین جشن سوری بوده در ایران زمین تا که آتش را پرستاری کنیم از اهورا طلب یاری کنیم... ما هم تو حیاط خونه مامی آتش روشن کردیم... ... اما تو میترسیدی حتی تو بغل ما باشی و همراه ما از روی آتش بپری... خلاصه که شب خوبی بود و خوش گذشت.. اونشب تو یه کباب خوشم...
28 اسفند 1393

25 اسفند-پسرم شکوفه بهاریم

رادینم... آرام جانم... شکوفه ی بهارم... باز بوی بهار و تداعی لحظه ی دیدار من و تو... باز تو و تازگی و رنگ باختن بهار... خــــوب نگاه کن... ببین چه کردی...چه خواهی کرد...نکند بهاری بگذرد و بهاری نشوی... دلت را صیقل بده.... یکرنگی کودکی ات را در صندوقچه ی قلبت نگاه دار... برای روزگاری که می اندیشی زمستان است و بس!! برای روزهایی که به انتظار بهاری... بدان...بخواهی می شود...و خدایت ...او را داری غمت نباشد...که نزدیک ترین است به تو. بمان تا همیشه برایم ؛ تو بهـــــاری...بهاری ام میکنی...قدمهایت سبز است...دستانت عطر بهارنارن...
25 اسفند 1393

18 اسفند--رادینی ما در شُرُف پسر خاله شدن

سلام زندگی من..همه وجود من.. امید من فدای اون  دوتا چشمهای خوشگلت بشم... جیگرم داره پسر خاله میشه... بله رادینی ما قراره تا چند ماه آینده صاحب یه پسر خاله خوشگل و خوشتیپ بشه ..درست مثل خودش... فدات بشم که اینروزا بچه مهسا ..بچه مهسا شده ورد زبونت... یکسره تلفنی با خاله مهسا صحبت میکنی و میگی مهساااا نی نی ات بدنیا نیامده.... الههی فدای دل کوچولوت بشم که از همه ما طاقتت کمتر واسه دیدن پسر خالت... چند روز پیش که خاله مهسا خونمون بود..هر دوتامون دو تا رحل کوچیک قران واسه سفره هفت سینمون خریدیم... تو هم کللی ذوق کردی و دو تا رحل گذاشته بودی روی زمین و همش میگفتی...
18 اسفند 1393

9 اسفند--روز پسر

سلاااام پسر نازم روزت مبااارک همه زندگی من... اینم چند تا عکس یهوویی... همین چند دقیقه پیش... .... 💓روز پسر مبارک💓 امروز تو تقویم هخامنشی روز پسره... ﺭﻭﺯ ﭘﺴﺮ ﻣﺒﺎﺭكــ بابايي هاي اينده سلطان غــرورا تكيه گاهاي محكــم غيرتيـــاي خواستنــي تـه ريش دارا گــُل پسـرا كه دنياشون پر از پیراهــن و شلواره پر از کتونی و کالج و ادکلن قربون صدقه هایی که از مادرشون میرن چشم غره هایی که به باباهه میره صاحب تلفن های 1 دقیقه ای عاشقهای مطلق مامانا ابهت دستهای مردونه سر گذاشتناشون روی پای مادر عاشقان سیب زمینی سرخ کرده آهنگ گوش دادنای نصف شب,تو اتوب...
9 اسفند 1393

7 اسفند--- اینروزا

رادین جووونم سلام مامانی پسر گلم...الان که دارم وبلاگتو آپ میکنم...تو داری همش به مامی میگی ..زوددد باش دیگه بیا دزد و پلیس بازی کنیم...طفلی مامی کلللی باهات بازی کرده و خسته شده...اما تو دست بردار نیستی... اینروزا با مهمونامون حسابی خوش میگذرونی...مامی و خاله مهسا اومدن خونه ما...و قراره تا هفته اینده هم بمونن...بعد برن اراک... صبح که از خواب بیدار میشی با ذوق میگی..مامی و مهسا هستن؟؟؟ این هفته همش به خرید گذشت... وسایل عیدتو دارم برات میخرم... و تو اصرراررر داشتی برام ساس بند بخر.... راستش از روزی که تو کمربند بابا را دیدی و گفتی منم کمربند میخوام..و برات توضیح دادم که معمو...
7 اسفند 1393

2 اسفند...این چند روز در اراک

سلام نفسم هفته پیش رفتیم اراک... پنجشنبه 23 بهمن جشن دنیا اومدن سروین نی نی خاله منیره ( دوست مامان) دعوت شدیم..ما و خاله مهسا... اونروز ناهار خونه مامانجونت دعوت بودیم...تا 8 شب اونجا بودیم..مامانجون هم اصرار داشت شام بمونیم..اما خب نمیشد دیگه... خلاصه که دودای نه و نیم با خاله مهسا رفتیم جشن... خیلی خوش گذشت...منتها چون از صبح تو بیرون از خونه بودی و همش مشغول شیطونی کردن...خیلی خسته بودی..حدودای ساعت 12 گفتی دیگه بریم خونمون... ما هم داشتیم اماده میشدیم که منیره جون گفتن ما هنوز کلی برنامه داریم باید بمونین..خلاصه که ساعت 2 رفتیم خونه... رادین و کیک سروین کوچولو....
2 اسفند 1393

21 بهمن --- چمدون سفر

سلام شیرینم الهی فدات بشم که امشب من و بابا کلللی از دست تو و کارات خندیدیم... فردا صبح ان شاا... عازم اراکیم... منم چمدون اوردم تو هال و درشو باز کردم...رفتم از تو کمدت لباسهاتو بیارم بذارم تو چمدون شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید... که با همچین صحنه ای مواجه شدم... بهت گفتم اینا چیه رادین؟؟؟؟؟ رادین:دلم برای اسباب بازیام تنگ میشه خوب...ببریمشون تو عکس پایینی هم داره تلاش میکنه در چمدونو ببنده... چقدررر خوبه که تو هستی عزیز دلم... دلم خوشه به همین شیرینیات.... قبل تر می پرسیدم....بچه ها تا چه سنی شیرینن؟ و جوابِ مادرها برام عج...
21 بهمن 1393

21 بهمن ---اینروزا

سلام گلم گلپسرم روز 9 بهمن دهمین سالگرد ازدواج مامان بابا بود... منتها اونروز ما اراک بودیم و شبش مهمون داشتیم.. من وقت نکردم کیک درست کنم... تا اینکه تو چند روز بعدش اصررراررر داشتی که تولد بگیریم... آخه هر از گاهی ما کیک درست میکنیم و تولد صوری میگیریم و تو شمع فوت میکنی... منم از فرصت استفاده کردم و شمع ده گذاشتم رو کیک تا کیک سالگرد عروسیمونم بشه... تو عکس..اون عروسک عروسه... تو دوران عقد بابا برام خریده بود... کنار سفره عقدمون بود این عروسک... منم واسه اینکه یه نشونه از اونروز باشه... اونو گذاشتم کنار کیکمون... یکرو...
21 بهمن 1393

11 بهمن - ضدحال

سلام نفسم مامان فدات بشه مرد کوچولوی شیرین زبون من... میدونی یکهو یاد چی افتادم ...که این پستو گذاشتم... یاد دوران شیرخوارگیت... یاد اون شبهایی که تو دو ساعت یا سه ساعت یکبار بیدار میشدی شیر میخوردی... گاهی اوقاتم دل درد داشتی و تا خود صبح تو بغلم بودی.... یاد اون روزا افتادم.. همون روزا بود که دایی سپهر(پسر خاله من) که 14 سال از تو بزرگتره ...اومد خونمون و در مورد خواب شبانه داشت صحبت میکرد که فهمید من هر سه ساعت یکبار بیدار میشم تا به تو شیر بدم... یکهو این شکلی شد...   گفت عجب ضد حالی میخوری تو...یکهو وسط خواب ناز باشی و مجبور شی رختخوابتو ترک کنی و ...
11 بهمن 1393