14 فروردین... برف شادی
سلام مامانی
فدای تو بشم که از وقتی توی تلویزیون برف شادی دیدی...
کلی اصرار کردی تا برات بخرم...
و امروز مامی برات خرید...
و این اولین باری بود که برف شادی میدیدی...
و واقعا با دیدنش چقدددر هم شاد شدی و شادی کردی...
فدای تو که با هر چیز کوچیکی قلب مهربونت غرق شادی میشه...
و اما امروز یه سر رفتیم پیش سامیار...
جیگرشو عشق خاله ماشا.. روز به روز شیرینتر میشه..
اینقدر تو رو دوست داره که خدا میدونه...
با دیدنت اینقدر ذوق میکنه و میخاد بغلت کنه...
دستشو به سر و صورت تو میکشه و با ذوق باهات حرف میزنه...البته با زبون خودش...
و امروز تو به شوخی الکی گریه کردی..یعنی صدای گریه در اوردی...
که یکهو سامیار با صدای بلند و از ته ته شروع به گریه کرد...
همش تو رو نگاه میکرد و گریه میکرد..هر چقدرم میخواستیم حواسشو پرت کنیم ..تو هر اتاقی میرفتیم...با نگاهش دنبال تو میگشت...تا ببینه ایا گریت تموم شده و حالت خوب شده...
فدای دل مهربونش بشم...
تو هم عاشقش..هر روز دوست داری واسه مدت کوتاهیم که شده ببینیش...قربونت برم من...
و عزیز خاله...