رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

23 شهریور...دلبندم

1395/6/24 13:26
نویسنده : رضوان
367 بازدید
اشتراک گذاری

فرزندم،دلبندم،عزیزتر از جانم

از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم...

این روزها که به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم...این روزها که از صبح جارو میکشم،گردگیری میکنم...

خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم...

روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم،و باز به کارهای مانده ام نمیرسم...

امشب با همین فکرها تو را که در خواب ناز بودی نگاه کردم و خدا را شکر کردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم..و غصه مبهمی قلبم را فشرد...

تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شدکه دیگر در آغوش من جا نمیشوی و قدم به قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاهت میکنم...

روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چایی تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای ازدهن بیفتد...

روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ایی که تو در آن نیستی را تمیز کنم.و خانه ایی که برق میزند و روزها تمیز میماند و بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیاورد...

روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی،شاید آن روز از فوتبال بازی کردن با تو در خانه،افتادن قاب عکس و شکستن لیوان لب اپن در اثر توپ زدن تو خبری نباشد،از دیدن کارتونهای مورد علاقه تو ..باب اسفنجی و تیتانها و بن تن خبری نباشد...دیگر بلند نخندی، همه چیز را بهم نریزی...

شاید آن روز دلم لک بزند برای امروز...

روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که با پا درد ناشی از فوتبال بازی بی رویه با تو ...با فکر خانه ی به هم ریخته و ... به خواب میروم...

روزی شاید آغوشم درد بگیرد،

این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان زهره
28 شهریور 95 12:37
سلام درست میگید این روزا میگذره و روزی حسرت همین روزهای سخت به دلمون میمونه