بیست و دوم خرداد..اولین جلسه بسکتبال
سلام عشقم
دیروز از جلوی ورزشگاه یادگار امام که نزدیک خونمونه رد میشدم که شماره مربی کلاس بسکتبالو برداشتم..چون نوشته بود از شش سال تا چهارده سال...
باقی کلاسها همه بالای هشت سالن..
امروز حدودای یک ظهر زنگ زدم که مربی گفت همین الان بیارش کلاس الان شروع شده...
خلاصه با هم بدو بدو رفتیم
بعد کلاس گفتی مامان اینکه همش تمرین بود کی مسابقه است
منم گفتم فکرنکنم مسابقه داشته باشه..و تو هم گفتی پس دوست ندارم برم بسکتبال...
مامی زنگ زد مربیتون اقای زارعی..اون گفت بعد ده دوازده جلسه مسابقه داریم...و تو دو دل شدی...یه لحظه میگفتی بریم باز میگفتی نه
منم گفتم پسرم ولش کن نمیخاد بری ..بزار چند سال دیگه بزرگتر شدی شاید دوست داشتی بری..
بعد تو بغض کردی و گفتی من دوست دارم برم
کلاسهاش شنبه و دوشنبه ساعت یک تا دو و نیم...و چهارشنبه ده و نیم تا دوازده...
خلاصه که وضع بجایی کشید که من میگفتم نرو..تو اصراررر که میخام برم
دیروز از جلوی ورزشگاه یادگار امام که نزدیک خونمونه رد میشدم که شماره مربی کلاس بسکتبالو برداشتم..چون نوشته بود از شش سال تا چهارده سال...
باقی کلاسها همه بالای هشت سالن..
امروز حدودای یک ظهر زنگ زدم که مربی گفت همین الان بیارش کلاس الان شروع شده...
خلاصه با هم بدو بدو رفتیم
بعد کلاس گفتی مامان اینکه همش تمرین بود کی مسابقه است
منم گفتم فکرنکنم مسابقه داشته باشه..و تو هم گفتی پس دوست ندارم برم بسکتبال...
مامی زنگ زد مربیتون اقای زارعی..اون گفت بعد ده دوازده جلسه مسابقه داریم...و تو دو دل شدی...یه لحظه میگفتی بریم باز میگفتی نه
منم گفتم پسرم ولش کن نمیخاد بری ..بزار چند سال دیگه بزرگتر شدی شاید دوست داشتی بری..
بعد تو بغض کردی و گفتی من دوست دارم برم
کلاسهاش شنبه و دوشنبه ساعت یک تا دو و نیم...و چهارشنبه ده و نیم تا دوازده...
خلاصه که وضع بجایی کشید که من میگفتم نرو..تو اصراررر که میخام برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی