رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

21شهریور-عروسی خاله مهسا

1390/6/21 14:37
نویسنده : رضوان
3,138 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عزیزم

بذار از دیروز تعریف کنم که شب حنابندان خاله بود اما قرار بود که مراسم نگیرند.فقط خاله ها اودند خونه مامانی و من هم یه خنچه و حنا واسشون با کمک مامانی درست کردم.

اما بابا حدودای ساعت 9 شب رسید اراک.اصلا به من اطلاع نداده بود تا رسید دیدم تب و لرز شدید داره و سریع رفت خوابید.میگفت کلیه هام درد میکنه و خودم آموکسی سیلین خوردم چند روزه اما نه تنها بهتر نشدم که حتی رو دست راستش یه زخم وحشتناک بود که بابا میگفت همش میخواره.از بس خوارونده بودش پوستش کنده بود و فکر کنم داشت عفونت میکرد.هر کاریش کردم بلند نشد ببرمش بیمارستان.اون شب را با تب و لرز شدید گذروند تا صبح ساعت 6 به زور بلندش کردم و بردمش بیمارستان.شانس حالا روز عروسی خاله بود و هزار تا کار روسرمون بود اما چه میشه کردوتو رو گذاشتم پیش مامان یو رفتیم.دکتر اورژانس آزمایش نئشت واسه بابا که دو ساعتی تو ازمایشگاه بودیم تا نوبتمون شد.حالا فکر کردم جواب آزمایش را سریع میدن که دیدم تو قبضش نوشته هفته آینده............

دوباره رفتیم پیش دکتر اورژانس و گفتیم جوابش هفته دیگه میاد چکار کنیم حالش بده.گفت تا جواب آزمایش نیاد نمیدونم چه دارویی بدم بهش.گفتم بابا داره تو تب میسوزه...زحمت کشید و یک سرم واسه بابا نوشت.که همونجا سرم را زدیم و برگشتیم.بابا را بردم پیش دکتر متخصص داخلی،تا بابا را دید سریع کلی دارو براش نوشت و گفت واقعا دکتره فکر نکرده تا هفته دیگه این بیماری کلی پیشرفت میکنه.واسه دست بابا هم پماد نوشت و مشخص شد بابا به آموکسی سیلین حساسیت پیدا کرده واسه همین دستش اینجوری شده.وقتی رسیدیم خونه دیدم مامانی با خاله مهسا رفته آرایشگاه تا کمکش کنه لباس عروسشو بپوشه و... قرار بود من برم اما نشد.تو هم پایین پیش خاله فروغ و افسانه بودی.

بابا داروشو خورد و خوابید.منم قرار بود ساعت 2 برم آرایشگاه9 وقت داشتم واسه مو و صورت.زنگ زدم مامانی که بیاد خونه تا من برم و پیش تو بمونه.که مامانی گفت مهسا گفته اگه تو هم نری آرایشگاه نمیخوام بیای عروسیم و کلی ناراحته.خلاصه مامانی رفت آرایشگاه و گفت زود میام تا تو بری.همون موقع بابا که از خواب بیدار شده بود صدامو شنید و اومد تو هال و گفت خودم مواظب رادینم تو برو.

خلاصه اول قبول نکردم اما با اصرار بابا راضی شدم و رفتم.حول و هوش ساعت 6 از آرایشگاه بیرون آمدم و دیدم بابا با خوردن داروها کلیییییییییی حالش بهتر شده.خدا را شکر...و میتونه با ما بیاد تالار..آخه من همین یه خواهر دارم و واسه عروسیش کلییییییییی برنامه و نقشه و آرزووووووووووو.

خلاصه همه با هم رفتیم تالار و شب با بابا کلی رقصیدم.

جنابعالی هم با اینکه صدای ارکسر خیلی بلند بود ساعت 12 خوابیدی تو کالسکت تا 4 که رسیدیم خونه.آفرین پسرمممممممممممم.

حدود 2 بود که از تالار بیرون آمدیم و رفتیم در خونه سعید اینا اونجا گوسفند کشتند و رفتیم خونه مامان عمو سعید یکم اونجا بزن و برقص که در این مدت تو ،تو ماشین پیش بابا بودی و در خواب ناز.

واسه ساعت 4 رسیدیم خونه.جالبه تو خونه ساکت و بی سر و صدا فقط صدای مسواک زدن من میامد که جنابعالی با صدای مسواک زدن من بیدار شدی...

بابا رادین با اون سر و صدای عروسی بیدار نشدی اونوقت با صدای مسواک زدن گریت بلند شدد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کلی تعجب کردیم.

اما پسرم درست از همین روز بود که شیر منم خشک شد دیگه حتی یک قطره هم نمیامد تا به تو بدم.همش دیگه شیرخشک میخوری...

همه میگفتن واسه استرس و اضطراب امروز بوده.........

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

  چند روز پیش دایی سپهر زحمت کشیدند واسه تو گلم یک ماشین کادو آوردند.دستشون درد نکنه.

 عکس توو ماشینتو میذارم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مهسا
5 فروردین 91 2:06