رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

29 مهرماه-اولین دندان

سلام قند عسل امروز روز خیلی خوبی بود .داشتم بهت غذا میدادم که متوجه دندون کوچولوی خوشگلت شدم . ورودت به جمع کباب خورها مبارکت باشه گلم.   از زبان رادین: سلام سلام صد تا سلام   من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید منم یواش یواش و بی صدا شدم جزوکباب خورها ! رادین داره یه دندون       قند می خوره از قندون فرشته ی مهربون        براش آورده دندون       راستی امروز اولین روزی بود که یک کوچولو زرده تخم مرغ پخته شده خوردی و کلی کیف کردی.ن...
4 ارديبهشت 1392

4ماهگی-واکسن

سلام گلم ٤ماهیگت مبارررررررررررررررککککککککککککککککک امروز با مامانی رفتیم درمانگاه و واکسن چهارماهگیتو زدی.فقط یک کوچولو گریه کردی.آخه پسر من قوی ا. خدارا شکر این دفعه هم تب نکردی. وزنت٦٦٥٠گرم و قدت ٦٠ سانتی متر شده بود. خیلی جالب بود مسئول واکسیناسیون میگفت پسرت وزن خیلی زیاده.مواظبش باش نکنه به قلبش فشار بیاد. از اون روزم تو ،شیرا را فقط تو خواب میخورییی.چشم شورررر  رادین و بابا جونی در پارک      رادین متعجب   رادین و تاب بازیش............. رادین خوش اخلاق ...
16 فروردين 1392

12آبان

سلام جوجوی من ما امروز آمدیم اراک و بعد ازظهر همه آمدن دیدن تو حتی خاله شمسی که به خاطر کار زیاد دو هفته بود نیامده بود خونه مامان جون ،امروز به خاطر دیدن تو آمد .خاله مهدیه و دایی سهند و دایی سپهر،خلاصه امروز خیلی سرت شلوغ بود و تو هم که عاشق شلوغی  هستی.حسابی کیف کردی. فقط یک مشکل هست نمیدونم چرا تو شبها بیشتر از ٩-٨ ساعت نمی خوابی.وقتی ساعت ٩ شب بخوابی بی بروبرگرد ساعت ٥ صبح بیداری و مامان را از خواب بیدار میکنی تا باهات بازی کنه.نمیدونم تو تاریکی چشمات چطوری اسباب بازیاتو میبینه با ذوق اونا را برمیداری و بازی میکنی .تازه کلی هم آواز میخونی و با اسباب بازیات حرف میزنی.انگار نه انگار که هوا تاریکه............ ...
13 آذر 1391

15 آبان

سلام گلم دیروز خاله یلدا(دوست مامان)آمد خونه مامانی و تو اونقدر شیطونی کردی که حسابی خودتو تو دل خاله جا کردی طوریکه خاله دیگه دلش نمی آمد برگرده خونشون. پسرم تو از دیروز ساعت 6 بعداز ظهر که بیسکویت مادر خوردی دیگه لب به چیزی نزدی تا ساعت 8 صبح فقط آب میخوردی.نمیدونم چی شده بود هر چیزی هم که برات درست میکردم محکم لبات به هم فشار میدادی و حتی امتحانشونم نمیکردی..... فکرکنم تو هم مثل بابایی کم خوراکی و از خوردن و خوردنی زیاد دل خوشی نداری.مامانی اینجوری که تو خدای نکرده لاغر میشی.   رادین آماده رفتن پیش عمو معین     ...
13 آذر 1391

16آبان-مهمونی خونه خاله یلدا

سلام گل من امروز عید قربان بود .اما مامان جون اینا مهمونی نگرفتند.ما هم عصر به اصرار خاله یلدا رفتیم خونشون. تا سوار آزانس شدیم تو عزیزدل شروع کردی به حرف زدن با خوشحالی یکسره میگفتی ب ب یا د د . خونه خاله خیلی قشنگ بود و برای تو جالب بود و تا چند دقیقه محو تماشای لوازم خونه خاله بودی.   اینم چند تا عکس از خونه خاله   ...
13 آذر 1391

17 آبان-اولین برف

سلام گلم امروز اولین برف بارید اونم تو فصل پاییز.خیلی عجیب بود تو این چند سال بی سابقه.پاقدم تو بوده دیگه گل پسر.......... رادین مامان، امروز اولین برف زندگیشو دید.جون مامانی عصر رفتیم خونه خاله اکی که سفره ١٤معصوم انداخته بود و یک نی نی دیگه هم به  اسم فریما مهمون خاله بود ٣ ماه از تو کوچیکتر بود و تو تا اونو میدیدی حسابی ذوق میکردی و دست و پا تکون میدادی. افسان جون یکم شله زرد و ماست سر سفره را بهت داد و تو هم بدت نیامد.   رادین در حال خوردن ماست سر سفره               ...
13 آذر 1391

15 اسفند-یک مروارید دیگه....

سلام بهار زندگیم گلم بازم یک مروارید دیگه به مرواریدهای صدف دهنت اضافه شد. جوانه زدن ٦ امین دندانت مبارک.......... دندان وسط بالا سمت راست. تو لبخند خدایی عزیزترینم... تو لبخند شیرین خدایی... مگه می شه برای خدا لبخندی زیباتر از خنده معصومانه یه کودک در نظر گرفت... برای من ، تو زیباترین لبخند خدایی... من با خنده های شیرین تو پرواز می کنم... اوج میگیرم... از مادر بودنم لذت می برم... من عاشق خنده های نازنین توام رادینم... جان شیرینم... عزیزترینم... این روزا حسابی شیرین شدی.وقتی بهت میگیم رادین بوس بده ،سریع سرت را میاری جلو تا بوسش کنیم.قربونت برم اینقدر عزیزی. اما حسابی کلافه ای دندونات اذیت...
16 ارديبهشت 1391

1 اسفند-30 روز تا تولد

سلام گلم فقط 30 روز دیگه مونده تا تو یک سالت بشه. اصلا باورم نمیشه عزیزم. دیروز عصر خاله مهسا آمد خونمون تا پیش تو بمونه و من برم خرید.اما بعد تصمیم گرفتیم سه نفری بریم. تو هم عاشق د د-تا من گفتم رادین بریم د د .شروع کردی به غر زدن که باید منو بغل کنی.حالا مگه متوجه میشدی که رادین جان بذار لباساتو بپوشم.فقط داد و بیداد میکردی. خلاصه رفتیم خرید و تو حسابی کیف کردی . تو این چند روزه وقتی می خوابونمت،خیلی تلاش میکردی تا خودت بلند شی و بشینی. اما امروز واسه اولین بار تونستی خودت از حالت خوابیده بلند شی و بشینی.......... شب هم که خواب بودی،یکهو دیدم خودت چشم بسته نشستی...مامان جان حالا چه وقت نشس...
7 ارديبهشت 1391