رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

20 آذر-رادین ، خوشحال در اراک

1390/9/25 21:41
نویسنده : رضوان
657 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترین

قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارن اما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قبله نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم...

اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره... یه مامان شبا دیر می خوابهniniweblog.com... نصف شبا تا صبح یا شیر می ده یا جا عوض می کنه یا نی نی رو، رو پا می ذاره یا بغلش می کنه و بهش آرامش می ده یا براش آب می یاره و خلاصه تا خود صبح مشغوله.دم صبح هم که دیگه می خواد از خستگی بیهوش بشه نی نی شاد و سرحال بیدار می شه و صبحانه می خواد... یه مامان هر وقت پولی دستش می یاد اول می ره برای بچه اش خرید می کنه

... یه مامان هر قدر هم خسته و گرسنه و کلافه باشه باز هم با روی خندون می شینه کنار بچه اش که اون با آرامش بازی کنه، چون فسقلیش عادت داره هی برگرده و تو صورت مامانش نگاه کنه یا از پاهای مامانش بره بالا

یه مامان دیگه هیچ وقت وقتش مال خودش نیستniniweblog.com...یه مامان قلبش از وسط نصف شده، نصفش تو سینه خودشه نصف دیگه اش تو سینه نینیشniniweblog.com

وای چقدررررر مامان بودن سختهniniweblog.com...تازه اول راهم...تازه تو ٨ماهه ای.niniweblog.com

بگذریم ، این چند روزه که اراکیم هم حال من بهتره و هم تو.بهانه گیریات کمتر شده انگار که کمتر حوصلت سر میره چون تو عاشق شلوغی هستی و اینجا حسابی سرت گرمه.

پریسا جون دوست خاله مهسا این کادو برات آورده.اما چیزی که بیشتر واسه تو جالب بود او دوتا لامپی ا که روشن میشه.

اینجا دیدم صدات نمیاد ،آمدم بالا سرت دیدم داری از تو روروئکت میفتی پایین ولی اصلا برات مهم نبود.در حال کلنجار رفتن با روروئکت بودی.

اینم یک مدل خوابیدن توا.بالش خودت تو خواب برداشتی و گرفتی تو بغلت!!!!!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

باباشهری
20 آذر 90 22:22


عزیزم فدات بشم اینقد عزیزی که همش دلم برات ضعف میره تا یادت میوفتم
راستش منم بعد از پدر شدن خیلی دیدم به زندگی عوض شده، حالا دیگه فقط دنیا رو برا تو میخوام و همیشه دعا میکنم عاقبت بخیر بشی گلم.



مرسی بابایی.منم خیلی دوست دارم

سید امیرعباس بابا
23 آذر 90 13:36
سلام دوست جونم تو وبلاگم یه مسابقه گذاشتم جایزه هم داره هرچند جوایزش بی ارزشه اما برا شیرینی مسابقه هستش به دوستانت هم بگو بیان شرکت کنن منتظرتم یه سر بهم بزن دوستت دارم سید امیر عباس بابا
مامان یسنا
27 آذر 90 16:16
یه مامان واسه سلامتی بچه اش با همه در میفته امروز به خاطر یسنا با منشی دکترش پشت تلفن دعوا کردم و بعدش هم گریه کردم اونم برای اولین بار