20 آذر-رادین ، خوشحال در اراک
سلام عزیزترین
قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارن اما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قبله نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم...
اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره... یه مامان شبا دیر می خوابه... نصف شبا تا صبح یا شیر می ده یا جا عوض می کنه یا نی نی رو، رو پا می ذاره یا بغلش می کنه و بهش آرامش می ده یا براش آب می یاره و خلاصه تا خود صبح مشغوله.دم صبح هم که دیگه می خواد از خستگی بیهوش بشه نی نی شاد و سرحال بیدار می شه و صبحانه می خواد... یه مامان هر وقت پولی دستش می یاد اول می ره برای بچه اش خرید می کنه
... یه مامان هر قدر هم خسته و گرسنه و کلافه باشه باز هم با روی خندون می شینه کنار بچه اش که اون با آرامش بازی کنه، چون فسقلیش عادت داره هی برگرده و تو صورت مامانش نگاه کنه یا از پاهای مامانش بره بالا
یه مامان دیگه هیچ وقت وقتش مال خودش نیست...یه مامان قلبش از وسط نصف شده، نصفش تو سینه خودشه نصف دیگه اش تو سینه نینیش
وای چقدررررر مامان بودن سخته...تازه اول راهم...تازه تو ٨ماهه ای.
بگذریم ، این چند روزه که اراکیم هم حال من بهتره و هم تو.بهانه گیریات کمتر شده انگار که کمتر حوصلت سر میره چون تو عاشق شلوغی هستی و اینجا حسابی سرت گرمه.
پریسا جون دوست خاله مهسا این کادو برات آورده.اما چیزی که بیشتر واسه تو جالب بود او دوتا لامپی ا که روشن میشه.
اینجا دیدم صدات نمیاد ،آمدم بالا سرت دیدم داری از تو روروئکت میفتی پایین ولی اصلا برات مهم نبود.در حال کلنجار رفتن با روروئکت بودی.
اینم یک مدل خوابیدن توا.بالش خودت تو خواب برداشتی و گرفتی تو بغلت!!!!!!!!