7 فروردین...سفر همراه باآبله مرغان
سلام گل قشنگم
قرار بود امروز ساعت 10 صبح ما با مامی بریم تهران..
تا اینکه تو ساعت7 صبح بیدار شدی و ما را بیدار کردی که بلند شید مگه نمیخاییم بریم مسافرت
خلاصه که ما بیدار شدیم..و شروع کردیم به آماده کردن وسایل
یکه یهو تو گفتی مامان فکر کنم آبله مرغون گرفتم..
نگاه کردم یه جوش آبکی روی شکمت بود و دو تا ریز تو گردنت...
خلاصه یهو جا خوردیم با بابا
همون موقع حاضر شدیم ببریمت دکتر...
تو هم حالت تهوع داشتی و بالا میاوردی...
خلاصه رفتیم دکتر که دکتر شیفت گفت نه اصلا این آبله مرغون نیست ببینید نمیخارونش..
این یه ویروسه و قابل انتقالم نیست..
فقط یه آمپول ضد تهوع داد بهت
خلاصه ما هم با خیال راحت به سمت تهران راه افتادیم...
تو هم شاد و خوشحال که آبله مرغون نگرفتی
خلاصه رسیدیم خونه خاله..
عصرش تو با مامی و خاله مهسا سامیار و بعد از اون با بابا و عموسعید رفتید استخر خونه خاله
اینقدرررر بازی کردید تو وشامیار ...دو سه ساعت داخل آب بودبد...
شب هم مهمونی خاله بود که خواهر و برادر عمو مصطفی هم دعوت بودند...
خلاصه که مهمونی تموم شد...