رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

22 آبان-ایدابیز

1391/8/24 14:54
نویسنده : رضوان
446 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کلوچه من

گلم ما جمعه برگشتیم تهران.اما مامی با ما نیامد .

گفت دو سه روز دیگه میام.

امروز بردمت حموم آخه هوا ابری بود و بارون میامد.تو هم حسابی حوصلت سر رفته بود.

پسرم ساعت خوابت خیلی بد شده.

ساعت 12-1 شب میخوابی تا 12 ظهر.بعدشم ساعت 3-4 میخوابی تا 5 .5 که تا بیدار بشی و بخوابیم بریم بیرون غروب شده و حوصله بیرون ندارم.واسه همین این چند روز هر دومون همش خونه بودیم.و حوصلمون سر رفته اساسیییییی.

قراره امشب وقتی بابا از سرکار اومد یکسری از وسایلمونو با ماشین خودمون ببریم خونمون.ببینم چی میشه.

امروز این اسباب بازیتو دیده بودی و به اون مهره های داخلی دایره های رنگی گیر داده بودی تا درشون بیارم میگفتی ایدابیز همون اسمارتیز...

وای گفتم ایدابیز نیست که گفتی توپ..

حالا دیگه توپ میخواستی همون مهره ها را....

داشتم دیونه میشدم کلی گریه کردی.منم هر کاری میکردم حواست پرت نمیشد و اونو فراموش نمیکردی.تا اینکه رفتم واست اسمارتیز آوردم و اونو قایم کردم.و بالاخره فراموشش کردی.

اینجام داشتی گریه میکردی.تازه از حموم در اومده بودی و کلاه سرت بود وقتی درآوردیش امون ندادی موهاتو شونه کنم.واسه همین موهات ژولیده ا.

امروز چشم مامان را دور دیدی و چش چش ابو رو کتاب موزیکالت کشیدی....

تازه با افتخار نشونشون میدادی..

وقتی میخوای خودتو لوس کنی میگی مامان دون=مامان جون

بابا را هم بابی صدا میکنی....

الانم دلت برا بابا یهو تنگ شده و میگی بابی بیا - بابی بیا

وقتی ازت میپرسم مامی کو؟میگی نیست.

میگم کجاست؟میگی د د

رادینم دیروز تو آشپزخونه بودم که دیدم تو کشون کشون داری میای طرفم.یک دستت شلوات بود و با دست دیگت ملحفه هات که کیتی روشونه و تو موقع خوابه همش تو دستته،گرفته بودی.خلاصه اومدی و در لباسشویی را باز کردی و سعی میکردی بندازیشون اون توووووووووو.ای خداااااااااااااااجیگرتوووووووو

دیشب که بابا اومد تو یاد شمع و تولد و فوتا و... افتادی خلاصه شمع گذاشتم جلوت و تو هی فوت میکردی،تا اینکه یهو به بابا گفتی بیخون بیخون تبلد مبالت.ما را میگی قیافمون این شکلی شد.کلی تعجب کردیم.

یکبار من داشتم نارنگی میخوردم و شانس نارنگی خیلی ترش بود نا خود آگاه گفتم وای چه ترشه.حالا تو تا نارنگی دست هرکسی میبینی چشمهای خوشگلتو ریز میکنی و میگی تش تش.اصرار داری طرف مقابلت همین کارو بکنه.

به تردمیل میگی بدو بدو.همیشه هم فقط دیدی عمو سعید روش میره و میدوا.حالا تبلیغ تردمیلو که میبینی همش میگی بدو بدو و به اون آقایی که روشه میگی سعید!!!

رفتی آلبوم اشانتیون عروسی خاله مهسا را که اینجاست از کشو برداشتی و عکسها را میبینی و معرفی میکنی مهسا سعید یه جاهایی که دو طرف صفحه دو تا عکسه سریع میگی دوووتا مهسا سعید.

 

دلم برای کودکیم تنگ شده....
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم...
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...
دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت ...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

الهه مامان یسنا
24 آبان 91 10:38
این هوای ابری ما آدم بزرگها رو هم کلافه میکنه
مهسا
24 آبان 91 12:27
وااااااااااای چه گریه ایییی کلی خندیدم به این حرکتت
خاله مرمر
24 آبان 91 12:55
الهی بمیرم چطوزی داره گریه میکنه آدم دلش میخواد بغلش کنه و بوس بارونش کنه
مامان کوروش
24 آبان 91 13:31
سلام قالب نو مبارک ای وای نگو که این پاییز وزمستون حسابی حال ما رو میگیره هوای اینجا هم دیدی که چقدر سرد میشه اصلا نمیشه بیای بیرون هنوز تهران یه گرمایی داره در نتیجه همون تو خونه دیونه میشیم دیگه این طفلی ها که حق دارن
شقایق(مامان محمد ارشان)
24 آبان 91 17:08
وای چقدر خاطرات بامزه ایییییییییییییییییییییی
پری شب
1 آذر 91 8:31
سلام وب قشنگی داری گلم مامانی این نوشته ی اخرت خیلی قشنگه من و برد به 15 سال پیش یادش بخیر خیلی زود گذشت