27 بهمن - مامان و رادین + مهرسا کوشولو
سلام نفسم...
فدات بشم من که اینقدررر دوست دارم که نمیدونم چکارت کنم...
این دو هفته که از اراک اومدیم تا همین دو سه روز پیش تو را اصلا بیرون نبردم..آخه یکهو هوا خیلی سرد شده بود و برف و بخ زمینو پوشونده بود...زمین هم لیز و خطرناک...
خلاصه حالا چند روزه خدا را شکر هوا بهتره...
یکروز ساعت حدود 1 ظهر با مامی بردیمت پارک...
وااای که از خوشحالی نمیدونستی چکار کنی...
البته اولش یکم هنگ کرده بودی و از پله های سرسره بالا نمیرفتی و میگفتی بذار نی نی ها برن بعد...
اما بعدش دیگه مگه بازی را تموم میکردی با هزار ترفند بردیمت خونه.
روز 23 بهمن - هم بالاخره نی نی خاله ساره ( دوست مامان ) بدنیا اومد..
از اول بهمن منتظرش بودیم...
یه دخمل نانازی که قراره اسمش بشه مهرسا...
به رادین گفتم اسم نی نی خاله ساره چیه؟رادین: فکر نکنم قسطنتنیه باشه...
اینم عکسش
یکم از شیرینی های رادین...
من طبق معمول شعر برای رادین میخوندیم...
رادین: مامان این شعرها را از کجا یاد گرفتی؟؟؟
رادین شب در تختش و طبق معمول نمیخاد بخوابه
رو به مامان میکنه و میگه: مامان بریم آبنبات بخوریم؟؟؟ نظرت چیه؟؟؟
رادین ماشینشو به من نشون داد و گفت کی روی این بشینه؟
گفتم: رادین
رادین نخیر....گل راد....
قابل ذکره که گاهی اوقات من رادین را گُل راد صدا میزنم...
رادین:مامان اسم مامانت چیه؟
مامان:مامی آذر
رادین:نخیر منم...
رادین :اسم بابات چیه؟
مامان:بابا رضا
رادین:نخیر بابا شهرام
چند دقیقه بعد...
رادین:اسم مامانت چیه؟
مامان:رادین
رادین ذوقی میکنه و سوال بعدی اسم بابات چیه؟
مامان:بابا شهرام
رادین:ای پُ یو ای پر رو ) بابا رضا ا....
امروز صبح رادین از خواب بیدار شد و شاکی روی فرش دنبال ی چیزی میگشت...
گفتم پسرم چی میخوایی؟
رادین:بابا را که گذاشته بودنم تو ماشینم نیستش...
چون رادین معمولا پاکنهای شکل دارش را میذاره داخل ماشینهاش...
منم یکی از پاکن هاشو بهش دادم گفتم بیا.....
رادین:نـــــــــــــــــــه این نبود...نخ بود...
خلاصه که کلی روی فرش گشتم تا بابا را پیدا کردم...
اینم بابا داخل ماشین...
نخ سفیده..نمیدونم با چشمهای غیر مسلح قابل رویت هست یا نه...
و بازم رادین ...در حال تماشای عکس سه نفرمون بود...
رادین: ااا
عکس رضوان و شهرام و اقـــــــــــــــــا دادین ا..... (بچم هنوزم نمینونه ر اول کلمه را تلفظ کنه... عاشقشم...)
من:
و اما
مامان وقتی همسن رادین خان بود....
رادینی....
بااازم مامان رضوان....
و رادین ماااا
و اما
رادین من وقتی خندیدنش به اوجججج میرسه به سکسه می افته....
این سکسکه هایت تا همیشه می تواند هیجان زده ام کند؟!
کافیست قهقه هایت به اوج برسند....
تا مهمانت شود !
مثلِ وقتی که توی دلم بودی...با من بودی..وقت و بی وقت سکسکه می کردی...تکان های ریتمیک، حس خوب زندگی بهم می بخشید...
مثل وقتی که نوزاد بودی....که فیلم می گرفتم از سکسکه های طولانی و کلافه شدنت....
این روزها ، بازی را به جایی می رسانم که بخندی...که بامزه شوم برایت...که صدای هیع ِسکسکه هایت گوشم را پر کند...
و هر بار نگرانم ، نکند این بار سکسکه نکنی...بزرگ شده باشی...
مادرم دیگر...دلم خوش است به صدای هیع هیعِ سکسکه هایت!!!
شیرینیِ عمرم...بخند.
خدایا شکر....دوستت دارم خیلی.