13 یهمن --- رادین و هستی در سال 92
سلام نفسم
پسر گلم دقیقا بعد از یکسال باز هم هستی کوچولو را دیدیم...
12 بهمن گذشته بود که ما رفتیم گلپایگان خونه همکار قدیمی بابا...که ی نی نی 5 ماهه داشت وتو 1 سال و 10 ماهه بودی...
اما امسال 13 بهمن اونا اومدن خونه ما...
هر دوتاتون یکسال بزرگتر شدید...
والبته قد کشیدی اما لاغرتر شدید...
وقتی رسیدند خونمون...تو اولش همش پشت من قایم شده بودی...هر جا میرفتم دنبالم میامدی...تا اینکه کم کم آشنا شدی...رفتی لباس ارتشی تو آوردی و دادی من تنت کنم و بعد گفتی ببینید پلیس شدم...و هر کاری کردیم از تنت در نیاوردیش...
یکهو از دهن من در رفت و گفتم چقدر لباس هستی قشنگه روش باب اسفنجی داره...
یکهو تو بدو بدو رفتی اتاقت و یکی از شلوارهاتو آوردی و گفتی ببینید اینم شلوار منه...بعد اصرار که مامان بلند شو لباس باب اسفنجی منم بیار...همش هم به خاله شادی میگفتی منم لباس باب اسفنجی دارم...
وای که اصلااااااااااا با هستی آبتون تو ی جوب نمیرفت...
اون طفلک که نه حرف میزد و نه راه میرفت...نشسته بود و دست به ماشینهای تو میزد و همش میخندید...
اما تو اسباب بازیهاتو ازش میگرفتی و ی اخمی هم بهش میکردی...البته طبیعت تو اینطوری نیست...اقتضای سنته که یکم رو وسایلت حساسی...
اتفاقا گفتم به مامان و بابای هستی که رادینم سال گذشته تموم اسباب بازیهاشو به فریما (نی نی عمو) میداد و چیزی نمیگفت الان بخاطر شرایط سنیش اینطوری شده...
خلاصه هستی هم بدتر از تو در غذا خوردن خیلی مامانشو حرص میداد...
من و شادی کنار هم نشسته بودیم و غصه شما دو تا را میخوردیم که چیزی نمیخورید...
حالا تو از شب قبلش که متوجه شدی هستی میخاد بیاد خونمون ...همش میگفتی چرا هستی نمیاد...اما خب با دیدنش همه چیز عکس شد...
بالاخره ساعت 11:30 هستی با کلی مشقت خوابید...
حالا تا ما بلند حرف میزدیم تو میگفتی هیس نی نی خوابیده...
جالبه نمیدونم خودت اسم هستی را فراموش کردی یا مخصوصا میخواستی ما را سرکار بذاری...
آخه موقع خواب تو رختخواب میگفتی اسم نی نی شادی چیه که خوابیده؟گفتم یکم فکر کن و بگو ...گفتی سندی؟؟( سنجاب داخل کارتون باب اسفنجی) گفتم نه...گفتی المیرا ( دختر واحد بالایی) گفتم نه اما خودتم آخرش اسم هستی را نگفتی....
صبح ساعت 8 هستی اینا رفتند گلپایگان...
اما تو دیرتر بیدار شدی... برعکس همیشه که تا خواب پامیشی سراغ کسی که خونمون بوده را میگیری و تا میفهمی طرف رفته کلی ناراحت میشی...اولش که هیچی نگفتی...اما بعد از چند دقیقه با ذوق گفتی کی خونمون بود...گفتم هستی...اما رفتند خونشون...ی لبخندی زدی و رفتی سراغ بازی...
و نتیجه اخلاقی اینکه طفلی مامانهایی که دو تا نی نی پشت سر هم دارند...خدا بهشون رحم کنه جداااااا...
رادین و هستی سال گذشته
رادین و هستی امسال...
در این عکس هر دو مشغول خرابکاری هستند...
بله دارند تخمه را روی مبل خالی میکنند...
رادینو ببنید دارید ریز ریز هستی را اذیت میکنه تا از روی ماشینش بلند شه...
پاهاشو گذاشته بود روی پدال ماشین و آروم تکونش میداد تا هستی بترسه و بیاد پایین...
و...
و....
و اما چند مورد از شیرین زبونیهای رادین خان...
رادین:مامان خیلی خسته ام...برام رادین بذار تا خستگیم بره....
.....
مامان به رادینی که تازه از خواب بیدار شده:رادین شیر و بیسکویت میخوری برات بیام...
رادین: نه دستت درد نکنه خوردم...
و مامان: نمیدونم کی خورده که من یادم نیست...
ی جوریی هم میگه دستت درد نکنه که مامان بهش اصرار نکنه بخوره...
بعدا نوشت: چند روزه که ما بالاخره از یخچالی که 9 ساله کنارمون بوده دل کندیم و رفتیم یخچال فریزر دوقلو خریدیم...حالا این قسمت خوب ماجراست...
یخچال قدیمی را فروختیم به سمساری و قراره بیاد ببرش...
اما رادین همش یخچال قدیمی را نشون میده و میگه من اینو دوست دارم نه اینا رو (اشاره به جدیدا)...
روزی که فروشنده یخچال فریزر را آورده بود تا گذاشتشون تو آشپزخونه...رادین با بغض میگفت من اینا را نمیخوام ببرشون...
و فقط به یخچال قدیمی عشق میورزه...بهش گفتم پسرم یخچاله خراب شده آقاهه میاد ببره درستش کنه...رادین با ناراحتی میگفت آقاهه وقتی کوچولو بود خودش یخچال ما را خراب کرده حالا میخاد ببره درستش کنه؟؟؟
.........................................................................................................
تقدیم به همه مامانهای مهربون...
چه فریبانه ... بهشت را زیر پایت خواندند ! و زمین را بر سرت خراب کردند ... ! زیباترین و بهترین لبخندی که در تمام طول زندگی ام دیدم ... لبخندی بود که "مــــــــــــــادرم" در پس دنیایی درد و اشک ... برای چشم باز کردنم به دنیا به من هدیه کرد ! و این شروع لبخندهایی بود برای همیشه راضی نگه داشتن من ... مــــــادر دوستت دارم ..