رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

25 اسفند- بــــــــــــــرف

1392/12/24 23:05
نویسنده : رضوان
507 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل من

مامان فدات بشه که سه روزه سرما خوردی گریه

اول بابا گرفت.

بعد من گرفتم.کلی مواظبت کردم ازت ...همش ماسک زدم...شب تا صبح با ماسک میخوابیدم که تو توی خواب میای کنارم ازم نگیری...از بس دستم را شسته بودم به قول معروف دستم پیر شده بود ...اما بازم گرفتی...

آبریزش بینی و عطسه....

از چهارشنبه شروع شد...

امروز خدا را شکر بهتری ...اما داری آموکسی سیلین میخوری...

چند شبه تو خواب بینی ات کیپ میشه و نمیتونی درست نفس بکشی و تا خود صبح ناله میکنی...ناراحت

ناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحت

الهی فدات بشم که یک روز صبح زود از خواب بیدار شدی و دیدی من ماسک به دهن خوابیدم...دلت نیامده بود منو از خواب بیدار کنی...دارشتی آروم اروم با صدای فوق اروم مامی را صدا میکردی....

و من زودتر از مامی بیدار شدم...

بیدار شدن من هم خیلی جالب بود...

داشتم خواب می دیدم که تو داری منو از خواب بیدار میکنی و میگی مامان بریم دستشویی...بلافاصله تا چشمهامو باز کردم دیدم بیداری و نشستی و داری مامی را صدا میکنی...بهت گفتم چی شده پسرم ؟ گفتی هیچی با مامی کار دارم...کلی نازتو کشیدم تا گفتی مامان دستشویی دارم...

منو میگی ...داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...خیلی جالب بود ...خواب من و عکس العمل توووو تعجب

تعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب

روز 5شنبه و جمعه خونه مامی یکم کارهای بنایی و ... داشت که دو تا کارگر اومده بودند اینجا...یکی از اونها لباس راه راه سفید سیاه تنش بود...و تو میگفتی مامان اون آقاهه دزده؟؟؟ وای که مُردم از خجالت کلافه خدا را شکر آقاهه متوجه نشد...

جالبه منم یه لباس راه راه سفید مشکی دارم...یکروز بی خبر از همه جا کردم تنم...یکهو دیدم تو با ذوق اومدی و گفتی مامان مثل دزدها شدی...واااای از دستت آخ کلی بهم برخورد و رفتم لباسمو عوض کردم.. و یکهو دیدم آقا رادین زدن زیر گریه که چرا لباس دزدیتو در آرودی....خنثی

خنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثی

یکروز افسانه جون آمد پایین پیش تو بعد از چند دقیقه که رفت بالا تو داد میزدی افسانه یه ذره باهات کار دارم...یه کار دَید (جدید ) داشتم... یه کار خوشگل...

من:تعجب

قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

جمعه ناهار هم مهمون خاله ساره بودیم...به مناسبت تولد مهرسا جونی همه را ناهار دعوت کرده بودند سالن غذا خوری...

از چهرت مشخصه حال نداری....

ناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتناراحت

یکروزم داشتم جاروبرقی میکشیدم و تو طبق معمول میگفتی جارو برقی داره زباله ها را میخوره...

یکهو دیدم داری تند تند قند از تو قندون برمیداری و پرت میکنی جلوی جارو برقی و میگفتی بخور بخور جارو برقی وقت تمام

وقت تماموقت تماموقت تماموقت تماموقت تماموقت تماموقت تماموقت تمام

و اما بــــــــــــــــــرف داره میباره...اونم چند روز مونده به عید....

هفته پیش اونقدر هوا گرم بود که پنجره را باز میذاشتیم ....و اواسط هفته بارون گرفت و الان برف داره میباره...

 

 

این متن زیبا را هم الهه جون مامان یسنا جونی برام فرستاد که خیلی زیبا بود...تقدیم به همه دوستان...

برایت سال خوشحالی ، که باشد حال تو عالی
برایت تخمه وفندق ، طلاو نقره در صندوق
برایت پسته ها در باز ، برایت خانه ای دلباز
برایت ماهی وسبزه ، کبابی خوب خوشمزه
برایت پرتغال وسیب ، تراول های نو در جیب
برایت اجیل وبادام ، برایت خاطری آرام
برایت بهترین ماشین ، برایت کلفتی از چین

برایت بهترین همسر ، که بگذارد تو را بر سر
برایت بالشی از پر ، برایت کیسه های زر

برایت عطر وبوی مشک ، سه گونی اسکناس خشک
برایت شربتی از قند ، همیشه بر لبت لبخند
برایت کار وبارجور ، خبر های خوشی از دور
در آخر صدسفر پرواز
 کنی سال خوشی آغاز
سال نو پیشاپیش مبارک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان امیرعلی
25 اسفند 92 19:30
باز داره فروردین زیبا میاد... تولد یه پسر ناز داره میاد... تولدت مبارک رادینم.... همیشه دلت پر از شادی وتنت پر از سلامتی... وزیر سایه پدر ومادر عزیزت باشی... رضوان جون همیشه شاد باشی... سال نوت مبارک عزیزمممممممممممممممم
رضوان
پاسخ
قربونت عزیزم.
نیم وجبی
25 اسفند 92 19:54
سلام دوستم .. ما دوباره برگشتیم ،، خوشحال میشم قدم رو چشممون بذارین .. رمز پست رو براتون خصوصی گذاشتم
رضوان
پاسخ
وااای چه عالی...اومدم
رضوان
25 اسفند 92 21:41
مریم (مامان ارمیا )
26 اسفند 92 0:21
لباس دزدی خیلی بامزه بود قربون پسرم بشم که اینقدر باهووشه
مامان ترنم
28 اسفند 92 7:34
چرا آخه رضوان لباس دزدي رو درآوردي؟؟؟ هر كي ندونه فكر مي‌كنه اين كاره‌اي‌ها.
مامان ترنم
28 اسفند 92 7:34
ساره خانم دستت درد نكنه مهموني مي‌دي و ما رو دعوت نمي‌كني؟؟؟ واقعا ازت انتظار نداشتم.
رضوان
پاسخ
نه لیلا جون سو تفاهم نشه..راستش ساره بخاطر مامانم که دیدن مهرسا رفته بود منم دعوت کرد.به قولی به هوا بچه بخور کلوچه بود.