12 اسفند- رادین و مهمونامون
سلام ستاره آسمونم
پسر خوشگلم...5شنبه هفته پیش 8 اسفند عروسی آقا مجتبی پسر خاله بابا دعوت بودیم....
مامان بزرگت و عمو مسعود و محیا جون هم از اراک یکراست اومدند عروسی...
بگذریم که تو برخلاف همیشه که خوش اخلاقی شب عروسی تو تالار خیلی بداخلاقی کردی...
چون تو ماشین خواب بودی و هنوز یکساعت نشده بود که رسیدیم و بیدارت کردم...واسه همین حوصله نداشتی...
تو تالار با من اول اومدیم بالا قسمت خانومها...کللللی تعجب کردی که چرا بابا اینجا نیست...بعد گفتی میخوام برم پیش بابا...رفتی و بازم اومدی پیش من و با تعجب میگفتی چرا تو نمیای پایین پیش بابا...
خلاصه که شب با مهمونامون برگشتیم خونه ما...
مامان جون هم که رفته بود سوار ماشین عمو مسعود شده بود ...تا تو دیدی شاکی شدی که مامانجون بیاد تو ماشین ما...و البته اطاعت اوامر جنابعالی شد...
خوب بود و خوش گذشت...انشاا... خوشبخت بشن...
جمعه هم تا چشمهای خوشگلتو باز کردی...گفتی مامان مامانجون و مسعود و محیا هستن؟
گفتم بله و تو شاد و سرمست اومدی تو هال کنارشون...
الحق که با عمو مسعود خیللللی میونت جور شده بود و همش کنار عمو بودی و با عمو بازی میکردی...
اما خب مهمونهای ما خیلللی کم موندن...شنبه صبح برگشتند اراک...
تازه میخواستند جمعه شب برگردن که ما نذاشتیم...
این گلها هم رو میز تو تالار بود که آخر جشن دادن به مهمونها...
تو هم یکی از اینها را برداشتی و اوردی دادی دست من و گفتی تو عروسی و منم دامادم...
صبح که مهونها میخواستن برن...دقیقه به دقیقه مامان جون میامد تو اتاق خواب و تو را میدید و قربون صدقه ات میرفت و یکبار هم عمو مسعود را برد داخل اتاق و تو رو نشونش داد و یکبار هم محیا جون...
محیا جون از تو عکس انداختن...
منم چند تا عکس از خواب جنابعالی انداختم همون موقع...
اما خب شنبه شب که بابا از سرکار اومد خونه...بیحال بود و آبریزش بینی و عطسه و...
بله بابا جون جنابعالی سرماخورده حساااابی...
منم از ترس اینکه تو ازش نگیری...نمیذاشتم بری کنار بابا...
فردا صبحشم شال و کلاه کردیم و رفتیم خونه مامی...
و طفلی بابا را تنها گذاشتیم...
خلاصه تا رفتیم خونه مامی سریع زنگ زدم به خاله مهسا که تو هم بیا اینجا و شب بمون...
با هم باشیم ...
خلاصه خاله هم آمد و عصرشم رفتیم بیرون با هم و خیلللی خوش گذشت...
تو کاغذ آوردی و دادی به خاله و گفتی برام موشک درست کن...
وقتی موشک درست شد گفتی حالا چطوری سوارش بشم؟؟؟
و با کمک خاله سوار بر موشک میشدی و یکهو موشک را از زیر پاهات پرت میکردی کنار و خودتو مینداختی رو زمین و میگفتی موشک تصادف کردددد.
و...
و اینقدر اینکارو کردی تا اینکه بازم سرت گیج رفت...
تو این عکس داشتی سقفو نگاه میکردی و میگفتی خونه داره میچرخه...
و کلا رادین عادت داره وقتی دراز میکشه یکی از پاهاشو رو اون یکی پا میندازه...
حتی وقتی بغل مامانش لم داده...
و رادین ما میخواست به عمو معینش بگه دارم فیلم پژمان جمشیدی میبینم...
رادین:داشتم فیلم پژمان جمشیدی می نی ن دَم....
و این عکسم داخل فیس دیدم و خیلللی خوشم اومدددد....