5 تیر- سه تا 3
سلام پسر گلم
امروز که روز تولد مامانه...تو هم دقیقا سه سال و سه ماه و سه روزه میشی....
مبارکت باشه گلم...انشاا... تولد 33سالگیتو 3ماهگی و 3 روزگیتو جشن بگیری گلم...
اینم کیک مامان و البته رادین پز....
هر کاری میکردم نمیامدی عکس بندازی...بالاخره با کمک شمع اوردمت...
آمدی تا شمعو فوت کنی...
و در آخرررر....
در حال عکس انداختن بودیم که مامی هم رسید...
طبق معمول مامی ما را خجالت داد و تو را سورپرایزززز کرد...با کادوی 3-3-3 روزگی توووو....
ممنون مامی جون...
اینروزا هم ما تا میتونیم بیرون میریم...که یکماه رمضان را احتمالا کلا خونه نشینیم...تو این گرما خونه موندن و روزه گرفتن بهتره....
تو همچنان عشققق ماشین هستی...
این چند روزه هر موقع میخوایم بریم بیرون یکی از وسایلتو میاری و میگی ایندفعه با این بریم...
با اسکوتر...
سبد خرید خودت...
و امروز اصرار داشتی با ماشین پدالیت بریم خونه مامی اونم ساعت 1 ظهر تو اوج گرما... و چقدر هم رو تصمیم خودت مصمم بودی...چون منم دوست داشتم بریم خونه مامی...بهت گفتم میریم اما با تاکسی چون هوا گرمه میترسم گرما زده بشی...عصر که خنک شد میایم ماشینتو میبریم بیرون دور بزنی...تو گفتی:نه....
من:اگه دوست داری بریم خونه مامی تا 3 میشمارم بدو حاضر شو با تاکسی بریم...وگرنه نمیریم...
رادین: باشه نریم پس....
خلاصه که نرفتیم...
صبح از خواب بیدار شدی و منو صدا کردی...مامان بریم پازل بازی کنیم...
منم با ذوق اومدم استقبالتو گفتم بدو بیا بغل مامان...
ملافه ات دور کمرت پیچیده بود...گفتی:صبر کن کمر بند ایمنی ایمو باز کنم...
من:
چند روزه تبلیغ صد آفرینو تو شبکه پویا میبینی ویاد صد آفرین خودت افتادی ....
خلاصه که سی دی هاشو تو کامپیوتر میبینی و هر اسمیکه میگه تو سریع شبیه شو از تو کارتهات پیدا میکنی و میذاری کنار مانیتور....
امروز باز یاد یخچال قدیمیمون افتادی و با ناراحتی میگفتی چرا آقاهه یخچالمونو نمیاره؟؟؟
گفتم اونو بیاره ...این دو تا را میبره هااا...دیگه از آبسرد کنش نمیتونی اب یخ بخوری هااا...
گفتی عیبی نداره...من اینا را دوست ندارم...