30 دی -این چند روز
سلام کلوچه خوشمزه من
رادین ، مامان باورت میشه گاهی اوقات اونقدرررررررررر شیرین میشی که میخوام درسته قورتت بدم...
جیگرتووووو
گلم روز 26 دی بود که خونه مامی بودیم و متوجه شدیم تو برای اولین بار خیلی دقیق داشتی برنامه کودک میدیدی اونقدر به مدت طولانی..(منظور از طولانی حداکثر 3 دقیقه است...)
پنجشنبه هم که با مامی تو را بردیم پارک نزدیک خونمون.چون هوا خوب و آفتابی بود.تو پارک چند بچه 4-5 ساله بودند که داشتند بازی میکردند.منم اونا را نشونت دادم تا تو خوشت بیاد..اما دیدم چشمت جای دیگه ای را گرفته...بلــــــــــــــــــــــــــــــــــه جنابعالی داشتی یک گروه از پسرها که کم سن ترینشون حداقل 15 ساله بود را نگاه میکردی که دارند فوتبال بازی میکنند و دقیقه به دقیقه هم میگفتی تـــــــــــــــــــــــوپ تـــــــــــــــــوپ...چون عاشق توپی میخواستی توپ اونا را بگیری....
رادین و مامی جون
اینجام هم همش از ماشینت اونم از سمت جلوی ماشین بالا میرفتی و سرپا میایستادی.قابل ذکره که بابا اونطرف ماشین را گرفته بود تا تو کله پا نشی.....
اما تا اومدم عکس بگیرم تو متوجه شدی و مثل همیشه دویدی به سمت دوربین و دیگه نذاشتی عکس درست حسابی بندازم....
گلم وقتی من تازه ترمهای اول دانشجویی را میگذروندم که با بابا نامزد کردیم و چون رشته من و بابا کامپیوتر بود...بابا این رادیو کوچولو را که به شکل کامپیوتره را واسم هدیه خرید..منم عکس جشن نامزدیمونو داخل مانیتورش گذاشتم...حالا تو یکسره میگی تام پیوتِر بــــــــــــــده یا مامان بابا بده...خلاصه شده اسباب بازی جنابعالی...اینقدر اینوز و اونورش کردی که عکسش پاره شد حالا ناراحتی که مامان بابا کووووو؟ منم بهت قول دادم یک عکس سه نفری داخلش بذارم..
امروز اول تو را بردم حموم و حسابی آب بازی کردی...
بعد که تو ومامی سر سفره بودید و میخواستید ناهار بخورید منم داشتم ناهار تو را آماده میکردم تا بیارم سر سفره و این پسر گل مامان بود که هی داد میزد مـــــــــــــــامـــــــــــان بــــــیــــــــــــا می می بو خور....فدات شم که اینقدر به فکر منی....
حالام که لالا کردی...منم فرصت کردم تا بیام تو اینترنت...
خلاصه دوست دارم یه عالمه
هر چی بگم بازم کمه