رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

18 اسفند-رادین و مهمونهاش

1391/12/23 13:03
نویسنده : رضوان
551 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر طلااااااااا    tekst2.gif

عزیزم تو ایم دو روزه حسابی بهت خوش گذشته ...چون تو میزبان دختر عمو و پسر عموت بودی و حسابی باهاشون بازی کردی....

پنج شنبه عصر سعید و زهرا و زن عمو اومدند خونمون تا جمعه بعداز ظهر...وای که تو داشتی بال در میاوردی....

ولی شانس زن عموت اینا چهارشنبه شب تا پنج شنبه شب برفی میبارید که نگو نپرس..عالی بود ،در زمستان امسال این اولین برف سنگینی بود که بارید.

جمعه صبح شما بچه ها پیش بابا شهرام موندید و من و زن عمو رفتیم خرید...هوا آفتاب شده بود ولی واقعا سرد بود و باد سردی میوزید...

واسه ناهار هم مامی جون دعوتیمون کرده بود خونشون...

زهرا و سعید اصرار داشتند که بریم پارک اما واقعا هوا سوز سردی داشت و من نمیذاشتم تو بری..گفتم اگه دوست دارید شما دو تا را عمو ببره...اما فرصت نشد چون حدودای ساعت 5 زن عمو اینا رفتند.

این عکس هم خونه مامی ا و تو و سعید و زهرا هم حسابی با هم لگو بازی کردید...

.

فدات شم که حروف الفبای انگلیسی را تا وسطهاش میگی اما هنوز بقیه اشو حفظ نیستی :*

امااااااااااااا رنگها را که حسابی ماهر شدی...

قرمز-آبی-سفید-مشکی-سبز-زرد-صورتی-بنفش-نارنجی-قهوه ای را کامل میشناسی...ماشاالله....

13 روز تا دو ساله شدنت مونده گلم...

2 ساله عزیزم..امید زندگیم ...عاشقانه دوست دارم و از خدای مهربون هزاران بار ممنونم که تو رو بهمون هدیه داد.

 

رادین ِ من!

 کاش این روزها....چشمهایم هر چه میدید ضبط میکرد...با همین کیفیت!

 گوشهایم هرچه می شنید ذخیره میکرد....با همین وضوح!

 دستهایم ...تنم...آغوشم...خاطره ی این لحظه های کوچکی و بغل کردنهای بی حسابت را زنده نگاه میداشت...با همین تازگی!

 کاش قلبم...توان دلتنگیِ این روزهای بی بازگشت را داشته باشد...

 دلم به شیرینی روزهای پیش رو خوش است...

 و امـــــــروزم را تا میتوانم می بینمت! می شنومت! میبویمت! در آغوش می گیرمت...

 بیا بغلم پسر...بیا وقت تنگ است...بیا تا عمیق نفس بکشمت...بگو تا گوش کنم...بخنـــــــــــد ؛ من عاشق این روزهای هشتاد و چندسانتی توام...این روزهایی که میتوانم پسرکوچولو خطابت کنم!

 فقط بدان...این آغوش...بی منت برایت تا همیشه باز است....تا همیشه ای که نفسی دارم و ندارم!

 من عطشم سیری ناپذیر است... تو راه بالندگی را پیش میگیری و روزهای نوپایی را به کودکی میبخشی و نوجوانی را به جوانی و عاشقی ....و پدر می شوی و مَـــرد...ان شاالله.

 که تو مردی میشوی و من مــــــــادر می مانم....و تو همچنان بچه ام باقی می مانی و شاید در خلوتم پسرکوچولو...

 دوستت دارم...عزیز دلم.

 عاقبت بخیری و سلامت آرزوی من برای توست.

به خودت میسپارمش خدای خوبیها.........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامی
19 اسفند 91 16:40
عزیزدلم خوب خوش گذشت
مامان ترنم
20 اسفند 91 11:41
واي كه چه ميزبان مهربون و بلايي.
اين چند روز اراك هم حسابي سرد بود. راستي كي مياين اراك؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


لیلا جون خیلی دلم تنگ شده...منتها شهرام تا 29 سرکاره...دارم روز شماری میکنم فقط 8 روز دیگه مونده تا بیایم اراک
مامان کیارش
20 اسفند 91 12:48
آفرین به پسر نماز خون...
میترا
21 اسفند 91 9:44
سلام خوبین رادین خوشگله خوبه رضوان جون آنقدر این نوشته هات زیبا بود که اشک من همینجور میاد حالا همه میگن این چش میشه هر از گاهی گریه میکنه واقعا احساساتت رو خیلی زیبا و دلنشین میگی آرزو میکنم ان شااله همیشه در کنار هم شاد وسالم وخندان باشید رادین و ببوس


ممنون گلم..دلم واسه امیرحسین خیلی تنگ شده
مامی کیانا
21 اسفند 91 10:00
بچه ها عاشق مهمون و مهمونی رفتن هستن بیشتر ازهمه دوست دارن خونه شون مهمون بیاد و با هم همبازی شن قربون رادین جونم برم که رنگهارو بلده آفرین خیلی خوبه


ممنون گلم
مهسا
21 اسفند 91 23:07
بگو همه بزنن به تخته واسه پسرمون که اینقد باهوشه و رنگارو کامل بلده