1 اردیبهشت-فروردین هم تموم شد
سلام نفسم
اولین ماه سال 94 هم تموم شد و مامان تنبل تو این ماه حوصله آپ کردن وبلاگتو نداشت...
ما هنوز مشغول دید و بازدید عید هستیم...
یه سری از اقوام که تعطیلات عید مسافرت بودن...ما نتونستیم بریم عیدشون...الان مشغولیم...
و اتفاقا اینجوری خیلی خوبه..هر روز عصر یه جا میریم...اما تو عید مجبوری روزی چندین جا بری و سلام علیک نکرده بلند شی...
چند روز پیش رفتیم جوراب فروشی...تو خودت یه جوراب انتخاب کردی و گفتی مامان این شکلی میخوام اما رنگ اقا گونشو....اخه اون جوراب صورتی بود....
من:
اینم جورابی که رادین خوش سلیقه انتخاب کرد...
و البته رنگ آقا گونشو مامان رضوان انتخاب نمود...
امشبم میگفتی مامان من که بدنیا اومدم..جشن گرفتید؟؟کیا تو جشن بودن؟
و بازم الان در حال خوردن دلستر بودی که یکم تکون خوردی و دلستر ریخت رو شلوارت...بعد گفتی مامان شاید خونه تکون خورد که دلستر ریخت رو شلوارم...شاید داره یه دزدی خونمونو میبره...
یه شبم بابا دست چپشو انداخته بود دور گردن تو و کنار هم دراز کشیده بودید..تو که قصد بلند شدن داشتی و دست بابا مزاحمت بود..یکهو رو کردی ب بابا و گفتی میشه دست چپتو برداری؟؟
بابا کلی تعجب کرده بود که تو دست چپ و راست از هم تشخیص میدی...بعد به شوخی به من میگفت...خوب آموزشش دادی..حالا شروع کن به یاد دادن جدول ضرب ب رادین..
و البته منم شوخی جدی گرفتم و 2*2 و 2*3 بهت یاد دادم...
بریم سراغ عکسهاااا...
عکسهای سیزده بدر..
و ...
و ...
و ...
و ...
یکروز رفتیم خونه دختر دوست مامی...
ساراجون تازه دخمل دار شده بوده ...اسم نی نی هم ایلاره..منتها تو آیلال صداش میکردی...
ر آخر اسمو نمیتونی تلفظ کنی...
چند روز پیش هم رفتیم عیدی عمه من...
و تو از ستون وسط خونشون که شکل درخت بود خیلی خوشت اومده بود و همش میرفتی کنارش مینشستی...
اینقدر تکون میخوردی که همه عکسها تار شده...
و اما جمعه هفته پیش که خونه مامانجونت بودیم...با مامان جون و عمو معین و زن عمو مرضیه رفتیم دریاچه میقان و به عبارتی دریای اراک
تو همش ذوق میکردی میگفتی بریم دریا دیگه...
و اما اینقدررر اونجا باد میامد که تو از ترست کلاه بابا اسفنجیتو محکم با دستهات گرفته بودی تا باد نبرش...تا اینکه کلاه کاپشنتو کشیدم رو کلاه باب اسفنجیت تا خیالت راحت شد باد نمیتونه ببرش و دستتو برداشتی...
و ...
بچه عجیب ترین موجود دنیاست ،
می آید ،
مادرت میکند ،
عاشقت میکند ،
رنجی ابدی را در وجودت میکارد .
تا آخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد
و تمام ...!
بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست ؛
وقتی مادر میشوی ،
رنجی ابدی بسراغت می آید؛
رنجی نشات گرفته از عشق ...
مادر که می شوی ،
میخواهی جهان را برای فرزندت آرام کنی .
میخواهی بهترین ها را از آن او کنی .
وقتی می خزد ، چهاردست و پا میرود، راه میرود و می دود ،
تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد ...
از دردش نفست میگیرد .
روحت از بیماری اش زخم می شود .
مادر که می شوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود .
مادر که می شوی ، کس دیگری می شوی ؛ کسی که وجودش پر از عشق و جنون و دیوانگی است ...