رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

20 اردیبهشت

1394/2/20 0:31
نویسنده : رضوان
552 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

این روزام میگذره...با شیرینی های  تو...

روز 10 اردیبهشت مامی واسه خاله مهسا مهمونی گرفت و کلی مهمون دعوت کردیم...

اون روز تو حسابی با فریما و بهراد و کیانمهر و آرتین شیطونی کردین...

تو اصرار داشتی که سه چرختو که تو حیاطه نشون بچه ها بدی..آخرشم فریما را بردی تو حیاط و اجازه دادی سوار سه چرخت بشه...

اون روز تو حسابی ریاست کردی...

نمیذاشتی بچه ها دست از پا خطا کنن..

کیانمهر که گوشی خاله مهسا را برداشته بود...را دیدی و در یک عمل با شدت گئشی ازش گرفتی و اونو هل دادی...خوبه که من اونجا بودم و کیانمهرو از پشت گرفتم...

اونم حسابی گریه کرد...

خلاصه که یه غوغایی بود اونروز...

اینم عکس سفرمون..البته هنوز کامل نشده بود و آش نیاورده بودن...

یکروزم رفتیم خونه عموی من...

نوه عموم که یکسالش بود حسابی شیرین بود و همه را از دور بوس میکرد..

علاقه خاصی هم به تو داشت و تند تند برات بوس میفرستاد...

رادین و رایان...

چند روز پیش هم که یکهو دلت واسه عمو معین تنگ شد...

اصرااار بریم هپکو...

از شانس اونشب که میخواستیم بریم خوابت برد  تا ساعت 11 و نیم شب...

که یکهو از خواب بیدار شدی و گفتی الان بریم هپکو...

گفتم پسرم الان دیگه میخان بخوابن..پس فردا میریم...

اما تو گریه میکردی...تا اینکه با بابا و خاله مهسا بردیمت پارک تا ساعت 1 صبح اونجا بازی کردی...

فرداشم که قرار بود برسم خونه عمه عمو سعید -مادر بزرگ بهراد-و تو حسابی ذوق میکردی و یک کیسه بوکس برای تو و یکی هم برای بهراد خریده بودم...و تو از صبح اصرار داشتی که زودتر بریم تا با بهراد بازی کنم...

خلاصه رفتیم و اولش کلی بازی کردید..اما بعدش دیگه بهراد یکم بداخلاق شده بود و میگفت خسته شدم نمیخام بازی کنم..اما تو همش میرفتی دنبالش..

هر جا اون مینشست میرفتی کنارش و اونم به تو کم محلی میکرد..

منم حسابی ناراحت میشدمغمگین

و شب که برگشتیم خونه..تو دوباره یاد هپکو افتادی...عصبانی

خلاصه جمعه اومد و قرار بود که ناهار بریم هپکو...

عمو معین شمال بود و قرار بود اونروز صبحش برسه اراک..

اما از شانس جمعه صبح تازه راه افتاده بودن بسمت اراک...

خلاصه که از ظهر ما رفتیم هپکو تا ساعت 12 شب...

و بالاخره عمو معین ساعت 9 شب رسید..

و تو از خوشحالی سر از پا نمی شناختی...

عصر اونروزم با بابا بزرگ رفتیم پارک و حسابی بازی کردی...

بعد از اونم با خاله فرزانه بابا و اقا رضا شوهر خاله...و بابایزرگ اینا رفتیم کویر میقان...

که متاسفانه جادشو بسته بودن و مجبور شدیم بریم یه جای دیگه...

جالبه اونجا تو رفتی سراغ بابا بزرگ وآقا رضا شوهر خاله فرزانه که رفته بودن کنار ماشینشون...و با ذوق گفتی سلام بچه ها...

و این شد سوژه خنده واسه هممون...خندونک

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

یک شبم که موقع خواب داشتی با بابا صحبت میکردی...

بابا بهت گفت بشمار...

تو هم شروع کردی به شمارش که یه عددو اشتباه گفتی...

و بابا درستشو بهت گفت..

اما تو گفتی عیبی نداره میرم مدرسه یاد میگیرم...راضی

راضیراضیراضیراضیراضیراضیراضی
به چهره ي معصوم فرزندم نگاه ميكنم.
گاهي اوقات فراموش ميكنم كه چگونه به خداوند التماس ميكردم كه فرزندي سالم به من عطا كند.

گاهي اوقات در اثر خستگيهاي روزانه و فشارهاي زندگي، فراموش ميكنم كه چه روزها و شبهايي اشك ميريختم و زاري ميكردم به درگاه خداوند، كه فرزندي را كه در شكم دارم سالم به مقصد برساند.

فراموش ميكنم كه فرشته اي در كنار دارم كه اگر نبود، همه چيز برايم بي مفهوم بود.

فراموش ميكنم بيشتر ببينمش،
بيشتر برايش وقت بگذارم،
كمتر سرش فرياد بكشم
و كمتر او را مواخذه كنم.

خدايا!
بار ديگر از درگاهت تقاضا ميكنم براي بزرگ كردنش و انسان تربيت كردنش، به من صبر بدهی.
بارالها!
ازتو ميخواهم كمكم كني براي مهربانتر بودن و اينكه هيچگاه فراموش نكنم كه تو او را به من هديه دادي و او امانتي ست نزد من،
پس بايد بكوشم در امانت داري.
بارالها!
به من نيرو بده تا چون كوهي محكم در كنارش باشم و به من توانايي بده تا با او دوست باشم.
خدايا!
پيشاپيش سپاسگزارم و ميدانم وقتي موهبت مادر شدن را به من عطا كردي، نعمت پرورش درست را نيز عطا خواهي كرد.🌹

پسندها (1)

نظرات (5)

مامان امیرعلی
20 اردیبهشت 94 14:12
متن پایین فوق العاده بود
مامان ويانا
20 اردیبهشت 94 15:58
انشاء اله که همیشه کنار هم شاد و خوشحال باشید.
رضوان
پاسخ
ممنون دوستم
مامان ويانا
20 اردیبهشت 94 15:59
چه غذاهای خوشمزه ای
مامان ويانا
20 اردیبهشت 94 16:00
رایان جون ماشاء اله چه بچه ناز و خوشگلی
رضوان
پاسخ
ممنون
مامان الهه
21 اردیبهشت 94 9:29
ای جونم که میری مدرسه یادمیگیری
رضوان
پاسخ