رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

11مرداد- رفتیم خونمون

1394/5/12 10:35
نویسنده : رضوان
536 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم

بالاخره امروز بعد از کش و قوسهای فراوون...

اذیتهای اثاث کشی از تهران به اراکو ...

اون راننده خاورو...

خونه پیدا کردن تو اراکو...

چیدن وسایلو...

سند زدنو...که چون مامی پیش خاله مهسا بود..تو رو تو خواب بردیم محضر...و تو بیدار شده بودی و میگفتی ببرم تو تخت..میخوام بخوابم...دارم خواب خوب میبینم...و کلی اذیت شدی..آخه کسی خونه نبود پیشت بمونه و ما مجبور بودیم...خطاو بعدش که بد خواب شدی و همش میگفتی بریم خونه ....

بالاخره امروز اومدیم خونمون...

جالبه قبل اومدنمون..حتی کارای وصل اینترنتم انجام دادیم...

یعنی دیگه اومدیم خونه همه چیز حاضر و اماده بود...

معمولا وقتی جای خوابت عوض میشه کمتر میخوابی...

الان دو سه ساعت زودتر از همیشه بیدار شدی و اومدی کنارم...میگی بسه مامان...آب میخوام...برم فعلا

خوب آبو خوردی...

از دیشب بگم که موقع خواب مامی و خاله مهسا داشتن خداحافظی میکردن و تو میگفتی خب ما هم بریم دیگه...

گفتم نه اینجا خونمونه ..تختت اینجاست....

و تو که به خونه مامی میگی اراک...

میگفتی اینجا را دوست ندارم  من اراکو دوست دارم بربم اراک...

و شروع کردی به بهانه گرفتن...

گفتی اسکوترمو میخوام...

بابا هم که تو راه خونه بود..بهش زنگ زدم که میتونی بری خونه مامی اسکوتر رادینو بیاری..

خلاصه بابا اسکوترتو آورد و تو یکهو شروع کردی به گریه نمیخوام اسکوترو برش گردون اراک...

الانم کنارم نشستی و میگی کی میریم اراک؟؟خستهمیگی دلم میخاد این اسکوترو ببریم اراک...

و اما چند تا عکس از شیطنتهای دیشبت...

و اما رادین با سامیار ...

رادین خونه خاله مهسام دست از شیطنت بر نمیداره...

عزیزترینم,فرزندم
من مادرت هستم...

من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم

تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و  در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد,

من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...

 من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...

 تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد...

من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...

 بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت را میبینی...

من مادرم ,همانی که خالقم ذره ای از عظمتش را به من بخشید تا تجربه کنم حس بزرگی و لامتناهی شدنش را.

من هیچ نمی خواهم هیچ ... هیچ روزی به من تعلق ندارد, همه روزها ساعت ها و ثانیه های من تویی ومن دست کودکیت را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم که این رسالت من است بر تو وهیچ منتی از من بر تو وارد نیست که من
 با اختیار به عشق
تو را به این دنیای پر اشوب
 خوانده ام...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)