21آذر-اینروزا
سلام گلم
16 آذر بازم برف شدید اومد...
وقتی برف میاد تو دیگه تو خونه بند نمیشی...همش دوست داری بری بیرون و برف بازی کنی...
تو اوج باریدن برف منو مجبور کردی ببرمت بیرون...
و ...
و ...
روز چهارشنبه اولین جلسه کلاس سفال بود...
و تو که تا حالا سفالگری نکرده بودی...میگفتی مثل خمیر بازیه..و اولش خوشت نمیامد بهش دست بزنی...
الانم که الانه بهش میگی گل بازی....
ی هزار پا و ی ادم درست کردید...
و ...
و ...
و روز جمعه هم ناها رفتیم خونه مامان جونت...
قرار بود واسه زهرا و سعیدم تولد بگیریم...
کادوهاشونم برده بودیم...
و تو کلی ذوق میکردی...
اما وقتی رسیدیم..مامانجون گفت...گفتن نمیاین...
و تو اینقدر ناراحت شدی و گریه کردددی....
آخه کلی برنامه ریخته بودی با زهرا بازی کنی...
چند روزه گیتار و سه تار بابا را اوردی و کلی واسمون مینوازی...
همش به بابا میگی بابا واسمون یه آهنگ بنواززززز...
و ...
و ...
روی تخت بودم...
که صدات کردم...گفتم بیا یک لحظه...
بدو بدو اومدی پیشم..گفتی چی میگی مامان..
گفتم هیچی دلم واست تنگ شده بود و یه بوس کردمت...
بعد گفتی مگه تو دلت واسه من تنگ نشده بود...پس خودت باید میامدی پیشم...
چیه نکنه فکر کردی که پا نداری؟؟؟و بعدش کللی خندیدی...
من: