27آذر-سفر به شمال
سلام عزیز دل مامان
پسر گلم امروز صبح با مامانجونت و عمو معین و عمومسعود اینا به سمت ایزد شهر حرکت کردیم...
من ساعت 6 و نیم صبح بیدار شدم..قرار بود ساعت 7 کم کم بیدارت کنیم و بریم...اما خودت ساعت 6 و 40 دقیقه بیدار شدی...
خیلی جالبه روزایی که برنامه داریم خودت سر ساعت بیدار میشی..بدون اینکه بدونی چه ساعتی قراه بریم...
خلاصه تا رفتیم دم خونه مامان جون اینا و راه افتادیم ساعت 8 و ربع بود...
و تو که از جاده گریزونی از اول شروع کردی به سوال کردن که ما کی میرسیم...
بعد از کلی اینور اونور شدن ساعت 4 رسیدیم...
اونروز بارون میامد..هوا کاملا بهاری بود...درختها مالامال از نارنج...واقعا خیلی قشنگ بود...
فردا صبح زودش رفتیم کنار دریا...
و تو انگار نه انگار که هر سال میای شمال...انگار اولین بارته دریا را میدیدی..کلی ذوق کردی و گفتی یعنی آبش هیچوقت تموم نمیشه؟؟؟
یک گربه کوچولو هم کنار ساحل بود .محیا جون حسابی نازش میکرد...و تو هم خوشت اومد ازش..البته دورادور..اسمش یهویی خودت گذاشتی ایگو....افرین پسر خلاقم
و ...
و ...
فردای اونروزم هوا افتابی بود و ناهار را بریدم جنگل نور...
دورتادورمون پر سگ و گاو و ...بود و تو بیشتر از اینکه خودت چیزی بخوری غذا واسه سگها پرت میکردی...
جالبه هیچ ترسی نداشتی...
و ...
و...
روز 30 آذر حدودای ساعت 10 و نیم هم به سمت اراک حرکت کردیم...
رادین بغل عمو معین...