30 بهمن--اینروزای ما
سلام همه زندگی من
پسرم اینروزام با عشق تو به بن تن میگذره و هر روز آرزو میکنی که زودتر هوا گرم بشه تا لباس بن تنی که مامی برات خریده را راحت بپوشی ..
چون عاشق بلوز استین کوتاه و شلوارکی....الانم تنت میکنی اما با یه لباس زیرش...
ملحفه بت تن هم خریدیم واست...
مبارکه
جالبه که فقط ملافه سبز میخواستی میگفتی بن تن همه وسایلش سبزه...خلاصه خانومه تا اومد ملافه ببره..یهو گفتی چرا چشمهای بن تن سبز نیست..قرمزه...قرمز رنگ چشمهای آلویدو ا دشمن بن تن...
خلاصه دیدیم که ملافه آبی بن تن ..داخلش بن تن چشمهاش سبزه..راضی شدی از هر دو بگیریم...
روز 19 بهمن بعد از یکسال و نیم بالاخره دوره دوستانمون برگزار شد و ما دوستا همدیگرو دیدیم...
از شانس هوا حسابی برفی بود و برف شدیدی میامد...
تو هم با مهرسا و ترنم یکم بازی کردی...روز خوبی بود...
جمعه گذشته هم 23 بهمن ماه..با دوستای بابا رفتیم پارک باهنر...
دو تا پسر دوقلو یکساله هم داشتن..محمد و مهدی
تو با دیدن اونا تازه فهمیدی که خودت تنهایی و داداش نداری...
دیروز رفتیم اتلیه و دو تا عکس انداختی..یکی تکی .یکی هم با سامیار ...
اینم تو و سامیار...
توضیح عکس زیر...
تو مثل کارتونهایی که میبینی zگذاشتی بالای سرت یعنی مثلا خوابیدی...
گاهی یک نفر
با نفسهایش
با نگاهش
با وجودش
با بودنش
بهشتی میسازد از این دنیا برایت که دیگر بدون او ،بهشت واقعی را هم نمیخواهی...
تو شدی بهشت من رادینم...
سپاس خدایا که آرزوی بچگی هایم اینروزها در آغوشم است...