9 آبان--برچسب
سلام زندگی من
خدا را شکر بعد حدود چهل روز از رفتنت به مدرسه یکم من و تو به این وضعیت داریم عادت میکنیم...
یعنی تا اخر مهر ماه...وضعیت سختی بود...
تو همش استرس داشتی که نکنه تو کلاس دستشوییم بگیره...
و اینکه دلت واسه من تنگ میشد...
منم که کلا پریشون احوال بودم...
الان یکم بهتریم خدا را شکر...
اما هنوزم خیلی با ذوق و شوق حرف از مدرسه نمیزنی
کلا تا قبل از مدرسه رفتنت علاقه ای به نقاشی و رنگ آمیزی نداشتی...
تو کلاسم نقاشیهات خیلی جالب نبودن و واااای از رنگ کردنت افتضاح
مربیتونم همش پای ورقه ات مینوشت تمرین شود...
تا اینکه تصمیم گرفتم با هم تمرین کنیم و خدا را شکر یکم نرمتر از قبل شده بودی و یکم علاقه پیدا کرده بودی...
تا اینکه یکروز با خوشحالی اومدی خونه و گفتی که واسه رنگ امیزیت برچسب گرفتی...
وقتی کتابتو نشونم دادی باورم نمیشد خودت رنگ کردی....
و تویی که عاشق برچسبی....
تا خود شب روی مبل نشسته بودی و کتابتم جلوت باز کرده بودی و زل زده بودی به برچسب...
جالبه به منم میگفتی تو هم بیا کنارم بشین با هم برچسبو ببینینم...
فداااات بشم من...
و اما نقاشی های دیگه ات ب لطف تمرینهای زیادمون...
ستاره و پروانه تو عکس بالا یاد گرفتی...ماهم خودت بلد بودی..
و ...
پنجشنبه هم تولد خاله مهسا بود...