رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

یازدهم تیر...عشق کوچولوی مامان

باغ ِ گل کنار ِ چشم های تو بی طراوت است... تو از بس برای من عزیزی ! خودم را فراموش کرده ام ... رادینم... تو کودکی های منی یا کودکی های پدرت ؟ تو کدام ِ مایی ؟ که انقدر دلنشین و ُ دلبرانه ای ! فدای تو تمام ِ لحظه های من.   ...
11 تير 1396

دهم تیر...ارایشگاه و اتلیه

سلام گلم امروز کلاس بسکتبالتون تشکیل نشد... واسه همین کلا خونه بودیم... تا اینکه عصر تصمیم گرفتیم تو و سامیارو ببریم آتلیه بهرخ که کارتشو داشتیم واسه انداختن یک عکس رایگان... اول قرار بود سامیار بره پیش عمو قیچی موهاشو سشوار بکشه بعد بریم اتلیه... تا اینکه عمو قیچی به درخواست خودش موهای تو را هم سشوار کشید...حسابی عالی شدی   بعد از اونجا رفتیم اتلیه و عکسو انداختیم...قرار شد هفته اینده بهمونـ تحویل بده اینم از خوشتیپ من     ...
11 تير 1396

نهم تیر...ی روز خوب

سلام گلم امروز صبح زود بابات با دوستش رفتن تهران نمایشگاه شیر الات... ما هم ناهار رفتیم خونه خاله مهسا بصرف ماکارونی که تو عاشقشی عصرم با خاله شمسی و خاله مهسا رفتیم مستولند بستنی با ماست و بدون شکر و ثعلب... خوشمزه بود ...اما کالریش خیلی کم بودو اصلا سیر نشدیم واسه همین بعد اونجا رفتیم بستنی شاد و تو ی قیفی نصفه نیمه خوردی بعد خاله شمسی ما رو تا سر گردو رسوند..ما هم پیاده راه افتادیم تا رسیدیم به طلافلی....که خیلی فلافلاش خوشمزه است...خلاصه مهمون مامی ساندویچی هم خوردیم و بالاخره رسیدیم خونه... بابا هم حدود یازده و نیم شب رسید             ...
11 تير 1396

پنج تیر...تولد مامان رضوان

سلام عشقم... امروز عید فطر دقیقا مصادف با روز تولد من شده بود...از روز اول تیر همه تو گروهها تولدمو تبریک میگفتن...و کلی روزای اخر ماه رمضونو واسمـ شیرین میکردن...امروزم بابا رفت بیرون و با کیک خوشگل و خوشمزه اومد خونه..راستشو بگم تو این چهارده سال اولین بار بود که واسه تولدم منو سورپرایز کرد... عصرمـ خاله اکی و خاله افسانه و ماندانا جون و خانم ابوالمعصومی اومدن دیدن مامی که از مشهد اومده بود... و اول میخاستم کیکو نیارم چون کوچیک بود گفتمـ نمیرسه به مهمونا...اما خب اوردم و تازه اضافی هم اومد مامی بهم صد کادو داد...خاله مهسا دو تا لباس...خاله افسانه ی سوییشرت پاییزیه عااااالی ... خاله اکرمم واسه تو ی بسته بزرگگگگگ پاستیل... دستشون د...
10 تير 1396

اول تیر...رادین دلتنگ مامی

سلام گل همیشه بهارن گلم امروز پنجشنبه اول تیرماهه.. و یکشنبه مامی و مامان جونت با هم رفتن مشهد مسافرت... تو یهو پریشب لباسهای والیبالتو تنت کردی و دیدم داری میگی برم پایین با مامی والیبال بازی کنم.. فکر کردم شوخی میکنی.بعد یادت افتاد مامی مشهده..کلی ناراحت شدی و اما امروز از صبحه دلت ضعف میره واسه مامی...یکسره میگی دلم تنگ شده واسه مامی میگی چون مامان جونو کم میدیدم دلم واسش تنگ نشده..اما واسه مامی خیلی دلم تنگ شده... حتی امروز کلاس فوتبالتم نمیخواستی بری..میگفتی دلم تنگ شده واسه مامی من چطوری ۲۴ساعت دیگه تحمل کنم... مامی الان تو قطاره...و ان شاا... ساعت سه و چهار فردا صبح میرسه ...
1 تير 1396

بیست و دوم خرداد...ورود به جام جهانی۲۰۱۸روسیه

سلام گل همیشه بهارم گلم امشب افطار خونه خانم ابوالمعصومی دعوت بودیم..و از طرفی هم مسابقه فوتبال ایران و ازبکستان ساعت نه شب بود.. مسابقه فوق العاده مهم اگه ایران میبرد ..به جام جهانی ۲۰۱۸روسیه راه پیدا میکرد... اما به خانم ابواامعصومی گفتیم بیزحمت تلویزیون طبقه پایینتونو که تنظیماتش خرابه را درست کنین تا رادین ببینه خلاصه که رفتیم و خدا را شکر تلویزیون شبکه سه را درست میگرفت ایران دو هیچ برنده شد گلهاشم سردار ازمون و مهدی طارمی زدن ایران به عنوان دومین تیم بعد برزیل به جام جهانی راه یافت در سال ۲۰۱۷ زنندگان گلهای پیروزی و صعود تیم ملی ایران به طور شگفت انگیزی عدد سال ۲۰۱...
24 خرداد 1396

بیست و دوم خرداد..اولین جلسه بسکتبال

سلام عشقم دیروز از جلوی ورزشگاه یادگار امام که نزدیک خونمونه رد میشدم که شماره مربی کلاس بسکتبالو برداشتم..چون نوشته بود از شش سال تا چهارده سال... باقی کلاسها همه بالای هشت سالن.. امروز حدودای یک ظهر زنگ زدم که مربی گفت همین الان بیارش کلاس الان شروع شده... خلاصه با هم بدو بدو رفتیم بعد کلاس گفتی مامان اینکه همش تمرین بود کی مسابقه است منم گفتم فکرنکنم مسابقه داشته باشه..و تو هم گفتی پس دوست ندارم برم بسکتبال... مامی زنگ زد مربیتون اقای زارعی..اون گفت بعد ده دوازده جلسه مسابقه داریم...و تو دو دل شدی...یه لحظه میگفتی بریم باز میگفتی نه منم گفتم پسرم ولش کن نمیخاد بری ..بزار چند سال دیگه بزرگتر شدی ...
24 خرداد 1396

۲۰خرداد...افطاری خونه ما

سلام گلم امروز پونزدهمین روز از ماه رمضانه... و ما امشب افطاری مامی و خاله مهسا اینا رو دعوت کردیم.. عاشق مهمونی..یکسره میگی چرا مهمون دعوت نمیکنیم... عصری کل اسباب بازیاتم جمع کردی گذاشتی تو تراس تا دست سامیار بهشون نرسه بعدم رفتی شلوارتو عوضوکردی گفتی این شلواره جلو مهمونا خوب نیست... ی چیز جالب...سامیار به تقلید از تو به منم میگه مامان... و تو امروز بدون اینکه این موضوع را جلو تو علنی و واضح بیان کنیم..بدون مقدمه به من گفتی مامان میخای من خاله صدات کنم..تا سامیارم بهت بگه خاله آخه عشقم اینهمه هوشو از کجا آوردی تو...میخاستم اون لحظه قورتت بدم.. خیللللللی عاااااشقتم ️ پسرم در حال دعا سر سفره افطار ...
21 خرداد 1396