رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

10آذر-تولد مامی جون و خونممممممممممون

سلام فرشته کوچولوی من عزیزم امروز روز تولد مامی جون بود .اول قرار بود که شام بریم بیرون و کیک بگیریم منتها تصمیم گرفتیم وقتی رفتیم اراک اینکارا کنیم. و به همون کیک خونگی اکتفا کنیم. امروز بالاخره با ماشین خودیم خرده ریزها را بردیم خونه و بابا ماشین لباسشویی را نصب کرد. و بالاخره رفتیم خونمون. این دفعه اثاث کشیمون خیلی راحتتر از دفعات قبل بود.چون دیگه چیزی از وسایل بزرگمون را نمیخواستیم ببریم. میز ناهار خوریمونو که اراک خونه مامی گذاشتیم. مبلمان و بوفه و میز تلفن و حتی تختخوابمونم گذاشتیم خونه تهران مامی . و کلا چیزی نداشتیم که حملش سخت باشه.خونه کوچیک این مشکلاتم داره دیگه پسرم بالاخره من و بابا بع...
13 آذر 1391

8 آذر- 16 امین دندان

سلام جیگرم  بالاخره 16 امین دندونت هم سرشو در آورد و تو راحت شدی. خدایا شکرت....پسرم تبریکککککککککککککک اما گلکم امروز اصلا غذا نخوردی .دیگه از دستت کلافه شده بودم. هیچی نمیخوردی اما تا شکلات میدیدی میگفتی خوگوووووووووو و با ولع میخوردی. به قول مامی هله هوله خور شدی و رفتتتتتتتتتتتتت. امروز با مامی تو را با کالسکه بردیم د د.حسابی گشتیم و برای جنابعالی دستکش و جوراب کیتی خریدیم... الانم سرتو گذاشتی رو پای بابا و داره خوابت میبره.بابا هم با موهات بازی میکنه. حس پدر و پسری شما دو تا منو کشته. وقتی فیلم یا عکس نگاه میکنی و به بابا میرسی انگار دنیا را بهت دادن . ...
13 آذر 1391

9آذر-چشم چشم دو ابرو

  چشم چشم دو ابرو   دماغ و دهن یه گردو   حالا بذار دوتا گوش   موهاش نشه فراموش   چوب چوب یه گردن   این هم که گردی تن   دست دست دوتا پا   انگشتها، جورابها   ببین چقدر قشنگه   حیف که بدونه رنگه   ببین چقدر قشنگه   حیف که بدونه رنگه   کاش مادرها شبی جای گفتن قصه های زیبا و امیدوار کننده دست فرزندشان را بگیرند و صورتش را ببوسند و به او بگویند   عزیزِ مادر ، فردا که بزرگ شدی ، چیزی را حس میکنی به نام درد ...   عزیزم ن...
10 آذر 1391

12 فروردین-جشن تولد فیلی

سلام فیل کوچولوی مامان امروز رفتیم خونه مامان بزرگت و یک جشن تولد دیگه برات گرفتیم. مامانی و خاله مهسا و عمو سعید هم بودند . اینقدر گل بودی که کلی همه ازت تعریف کردند و گفتند همه تو جشن تولد یکسالگیشون کلی گریه میکنند و همه را اذیت میکنن.اما تو گلم فقط دست دستی میکردی و با صدای آهنگ سرتو تکون میدادی و کلی ذوق میکردی.زن عمو لیلات آخرجشن گفت حتما واسه رادین اسپند دود کنید تا حالا بچه به این آرومی ندیده بودم. اما تم تولدت فیل بود با پرینتهایی که خودم برات گرفتم و با کمک بابا سعی کردیم تا اونجا که ازدستمون بر میاد همه وسایلت را یه جورایی به فیل ربط بدیم. بازم تولدت مبارک گل مامان و بابا ...
9 آذر 1391

6آذر

سلام فندق من پسرم ما روز عاشورا ساعت حدود 5 راه افتادیم به سمت تهران. تو هم که ما نذاشته بودیم ظهر بخوابی تا وارد ماشین شدیم خوابیدی.... خدا را شکر چون جاده فوق العاده شلوغ بود. چند تا تصادف هم شده بود که ما نیم ساعتی تو ترافیک موندیم.نه راه پس داشتیم و نه پیش... ماشینها از تو خاکی میزدن و میرفتن جلو ،همه عصبی بودن هوا هم که بارونی و مه گرفته بود. فقط خدا را شکر میکردم که تو خوابی ،وگرنه واویلا بود. وقتی وارد جاده ساوه شدیم یکم اوضاع بهتر شد و تو ساعت 8 بیدار شدی و تا به خودت اومدی و چند تا از فیلمهاتو از تو دوربین دیدی و یکم واسه خودت ذوق کردی رسیدیم. الانم ساعت 11:40...
8 آذر 1391

4 آذر-نذری ظهر تاسوعا و 15 امین دندان

  سلام گلکم   امروز ناهار نذری داشتیم و تو برخلاف سال گذشته که ساعت 5:30 صبح بیدار شدی،امروز با وجود سر و صدای زیاد ساعت 11 بیدار شدی. ساعت 11 دیگه غذامون آماده بود و کم کم میخواستیم غذا را داخل ظرفها بکشیم و من ناراحت از اینکه تو بیدار نشدی تا با نذریت یه عکس بندازی بودم،که دیدم داری تو رختخوابت تکون میخوری و بعدش چشمهای خوشگلتو باز کردی.منو کلی ذوقیدم.سریع لباسهای سقاییتو پوشیدمو عکس گرفتم. واسه ناهار ساره جون هم اومد خونمون و تو حسابی شیرین زبونی کردی.بعدش ما رفتیم خونه عمو مامی که مراسم زیارت عاشورا برگزار میکردند.منتها تو موندی پیش بابا و دیگه کم کم میخواستی خواب ظهرتو بکنی. اینم از عکسه...
6 آذر 1391

30آبان - اثاث کشی

سلام کلوچه من پسرم بالاخره پنجشنبه 25آبان اثاث کشی کردیم و رفتیم خونه خودمون. منتها فقط وسایلو بردیم دیگه از اون روز کار من و مامی و مهسا جون شده از ظهر میریم اونجا تا شب .جابجا کردن وسایلم که تمومی نداره. الان تو خوابیدی از بس شیطونی کردی چه عجب برخلاف شبهای گذشته که تا یک بیدار بودی امشب ساعت 10:30 خوابت برد. امروز داشتی لیموشیرین میخوردی بهت میگم داری چی میخوری میگی شیرین. یکم لواشک گذاشتم دهنت و نگفتم که چیه داری میخوری.سریع خودت مزه مزش کردی و گفتی لواشت. عاشق لواشکی. دو سه روزه بزنم به تخته .چشمت نکنم عصرانه شیر و کیک میخوری.البته اندازه مورچه میخوری.اما بازم غنیمته . امروز مامی...
5 آذر 1391

3 آذر-

سلام فرشته من دیروز حدود ساعت ٥:٣٠ به سمت اراک راه افتادیم و خدا را شکر چون تو ظهر نخوابیده بودی تا سوار ماشین شدی خوابیدی...تا ساعت ٧:٤٠ واییییییی اونقدر خدا را شکر کردم..آخه تو ماشین همش اصرار داری سوییچ را بگیری و میگی سویی بده سویی بده...و دیگه ما هم نمیدونیم از دستت چکار کنیم. وقتی هم که بیدار شدی محو تماشای ماشینها شدی به کامیون و کلا تموم ماشینهای سنگین میگی ماشین بزرگ و خدا را شکر جاده حسابی شلوغ بود و پر از ماشین بزرگ بنابراین تو حوصلت سر نرفت. ساعت ٩ بود که رسیدیم  و حسابی از دیدن اون اسباب بازیهات که اراکن خوشحال شدی. امروز ناهار هم رفتیم خونه مامان بزرگت و محیا جون و عمو مسعود هم بودند . حسابی بهت خ...
5 آذر 1391

2آذر-20 ماهگی نفسم

سلام پسر 20 ماهه من   20 ماهگیت مبارک گلکم.    بیست ماهه شدی...و برای من بالنده تر از همیشه... انتظار این روز را میکشیدم....بیست ماهگی تو... به راستی دیگر از آن موجود کوچک بی زبان و نیازمند خبری نیست... امروز من ، پسری دارم... راه میرود کاملا مستقل و محکم! میدود شاد و کودکانه و بی پروا! میخندد بی بهانه !  میگوید و لحظه لحظه شگفت زده مان میکند!  درک میکند و فهمش بیشتر از سنش است! بازی میکند و می آموزد! عشق میبیند و مجبت نثارمان میکند! نفس میکشد و نمیداند....دم و بازدم ما با نفسهایش تنظیم شده! ...
2 آذر 1391