رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

22 دی-این چند روز

سلام سلام صد تا سلام قبل از اینکه بیایم اراک و خونه خودمون بودیم ،بابا هوس کرد که کمی گیتار بنوازه...و تو مشتاقتر از بابا اجازه ندادی که بابا دستشو به گیتار بزنه.   اینجا با بابا تصمیم گرفتیم که یک عکس قدی کنار گیتار بندازی تا در آینده ببینی که چقدر کوچولو بودی و حتی قدت کلی از گیتار هم کوتاهتر بوده امااااا هر کاری کردیم آروم کنار گیتار نیایستادی.   پسرم روز دوشنبه که رفتیم خونه یسنا جون ،همون روز چون جنابعالی هر ماشینی که برات میخریم سریع روش میشینی و میخواهی سواری کنی اما خوب پسرم این ماشین کوشولوها که تحمل وزن تو را ندارند و سریع .....میشکنند..اما متاسفانه نمی تونیم این موضوع را به تو بفهمون...
25 دی 1391

23 دی - مهمونی خونه خاله ساره

سَنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام  سلام گلم یا به قول خودت سَنام... فدات شم که عینک آفتابیتو میذاری و هی برمیداری و میگی سنام... جدیدا دیگه جواب تموم سوالاتمون نه نیست،گاهی بَیه هم جواب میدی... گفتم رادین مامان دوست دادی؟گفتی :بَیه... رادین نی نی دوست داری؟بَیه.... .. اسم رنگها را هم یاد گرفتی اما پس و پیش جواب میدی..آبی،قِمِز،سیفید و... ورد زبونت شده...این دیهِ؟؟؟؟؟هر چیزی که میبینی ما باید جواب سوال این دیه تو را بدیم.... صدای هر چیزی را هم که میشنوی میگی سی دی چیه؟ یعنی صدای چیه؟اوایل فکر میکردیم میگی سی دی ا چیه؟ همش هم میگی مامی دووو؟بابا دوو؟ساجده دوووو...
24 دی 1391

19 دی-رادین و یسنا

سلام عزیزم امروز روز خیلی خوبی بود. بالاخره بعد از یکسال و چند ماه دوست مجازی مون را از نزدیک دیدیم . بــــــــــــــــــــــــــــــــــله رادین امروز یسنای شیرین زبون را ملاقات کرد.   گلم امروز صبح من و تو رفتیم خونه یسنا جون و مامان مهربونش..الحق که الهه جون به تمام معنا خانم خوب و مهربونی بودند و خدا را شکر که تونستیم دوستهای گلمونو را از نزدیک زیارت کنیم. جالبتر از همه این بود که خونه یسنا جون دقیقا واحد روبرو خونه دوستم لیلا جونه...واقعا واسم جالب بود.چه دنیای کوچکی داریم ما.... پسرم اولش که جنابعالی غریبی میکردی و رو مبل ساکت و آروم نشسته بوده.یسنا جیگری هم تو اتاقش کلی اسباب باز...
20 دی 1391

15 دی-رادین و مهمونی

سلام گل نازم پسرم مامی و خاله مهسا ساعت 4 بعداز ظهر چهارشنبه رسیدند اراک و ما هم تصمیم گرفتیم وقتی بابا از سرکار اومد بیایم اراک.بابا ساعت حدود 9 شب رسید خونه و ما بلافاصله حرکت کردیم.تو ماشین تو یکم خوابیدی و بعد طبق معمول تمرین شعر داشتیم... عمو زنجیر باف   بــــــــــــــــــــــله  زنجیر منو بافتی بــــــــــــــــــــــله و... خلاصه ساعت 12:30 شب رسیدیم اراک و مامی اونقدر تو رو تو بغلش فشار داد تا یکم از دلتنگیاش کم بشه تو هم حسابی ذوق میکردی و مامی مامی میکردی تا اینکه ساعت 2 با هزار زحمت خوابیدی. کلیییییییییی هم سوغاتی گرفتی.... سوغاتی خاله ...
17 دی 1391

11 دی - هنرمندی مامان !!

سلام ببعی کوچولوی من راستش گلکم ما هم تنهایی و غربت زیادی اذیتمون میکنه واسه اینکه دلمون باز بشه و یکم حال و هوامون عوض بشه چند روز یکبار میریم خونه مامی...البته مامی خودش که نیست.تو هم تا وارد خونه میشی میگی مامی دوو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه امروز هم رفتیم اونجا و یکهو تصمیم گرفتم تا موهاتو کوتاه کنم.اول تصمیم داشتم بذارم واسه تولدت ببرمت آرایشگاه...اما نمیدونم چطور شد که این تصمیم را گرفتم. خلاصه بردمت حموم و همونطوری که تو سرپا تو وانت ایستاده بودی_البته هر کاری کردم ننشستی_ منم موهاتو کوتاه کردم و تو هم همش غر میزدی و میگفتی مامان اَذیَت نَنُن.... و یا سرتو تکون میدادی یا دلت میخواست قیچی را از دستم بگیری...خلاصه ...
13 دی 1391

10 دی-رادین دلتنگ مامی

سلام جوجه طلایی من                 الان کنارم نشستی و داری دلبری میکنی... طبق معمول در حال بازی بودیم که گفتی دادین دووو؟  گفتم نیست که تو گفتی ایناشششش منم... وای عاشقتم ..((منم)) دیگه کار جدید امروزته. گلم ٥شنبه اصلا میل به غذا نداشتی چیزی نخوردی تا اینکه شبش گلاب به روت ،اسهال شدی.منم فکر کردم شاید چیزی رو دلت مونده روغن زیتون و بارهنگ بهت دادم.. تا اینکه ساعت ٢ صبح یکهو آوردی بالا اونم تو رختخوابت...دیگه از اون لحظه نشستم بالا سرت و همش چک میکردم ببینم تب داری یا نه که خدا را شکر نداشتی. جمعه هم همش اسهال بودی...ا...
10 دی 1391

گلکم....رادینم....

                                  پسرم بالا که میروی آسوده برو اینجا روی این گنبد دوار خیلی پایینتر از خدا دستهایی هست که زیر یکایک قدمهای تو را میبوسد هر چقدر که دلت میخواهد بزرگ شو برو حتی اگر سنگینی قدمهایت دستهایم را بلرزاند نترس شانه هایم هست تو فقط نیلوفرانه اوج بگیر این تو و این قامت مادرانه ام   دستنوشته های مامان انیس جون http://anis20.niniweblog.com/ ...
9 دی 1391

8 دی-تولد بابا

سلام عروسکم امروز 7 دی ماهه و تولد بابا فرداست.منتها چون فردا جمعه و بابا خونست. تصمیم گرفتم امروز واسه بابا کیک بپزم و وقتی از سرکار اومد اونو سورپرایز کنم.   تو هم که امروز ساعت 10:30 بیدار شدی و ظهر خیلی خوابت میومد.اما دوست نداشتم تا قبل از اومدن بابا بخوابی خلاصه بیدار نگهت داشتم تا بابا اومد و کلییییییی خوشحال شد..یکم کیک و چایی خوردیم و تو فقط نگاه میکردی و لب به کیک نزدی. بعد که بردمت تو رختخوابت سریع خوابت برد.جیگرتوووووووووو ان شاا... فردا مامی جون و خاله مهسا میرند مشهد زیارت... خوش به سعادتشون.ان شاا... امام رضا ما را هم بطلبه... دوست داشتم ما هم باهاشون بریم اما چون ه...
7 دی 1391

5 دی-من و رادین

سلام عسلم این چند روز را با اینکه تنها بودیم اما تونستیم با کمک هم راحت بگذرونیم.. وای اگه تو و شیرین زبونیات نبود که دق کرده بودم... دیروز ظهر واسه اینکه هم حال و هوایی عوض کنیم و هم سری به خونه مامی بزنیم رفتیم خونه مامی..اما مامی که اراکه و خونشون نبود..تا تو وارد شدی گفتی مامی دووو؟آذَ دووو؟؟ خلاصه اینو کردم واست یه بازی چون با شنیدن اینکه کسی نیست ناراحت میشدی حالا با ذوق بهت میگم نیست دَ دَ...و تو یادت میره و شروع میکنی به بازی بعد نوبت مَسا میرسه و بعد بابا و در آخر مامان و دادین...و خدا را شکر قضیه با خنده و شادی جنابعالی ختم به خیر میشه.... راستی یه بازی دیگم جدیدا با هم میکنیم.میگیم یک  دو سه و...
6 دی 1391