12مهر-آقاجون از پیشمون رفت
سلام گلم
الان ساعت 11:30 شبه و ...
حال خوبی ندارم امروز عصر با کلی ذوق و شوق تو را برداشتم و رفتیم خیابون تا برای عمو مسعود و خانومش سرراهی کوچولویی بخریم که امشب بریم فرودگاه و دوربینمون بهشون بدیم ،چون دوربین خودشون خیلی بزرگ بود و بردنش واسشون سخت بود،بهشون بدیم.یک جعبه شکلات خریدم که شکل قلب بود .خلاصه ساعت 7 رسیدیم خونه.
و خودمم نمیدونم چرا سریع زنگ زدم به مامی ...بهش گفتم داری چکار میکنی گفت گریه...
گفتم چرا که دیدم از دور صدای داد و بیداد و گریه میاد...
گفت آقاجون........
وای دارم دیونه میشم ..همش اتفاقات بد و بد و....
شنبه شب خاله افسانه اس ام اس زد به مامی که آقاجونو بدیم بیمارستان..
مامی هم صبح زود یکشنبه رفت اراک دو شب بعدی را پیش آقاجون موند تو بیمارستان تا اینکه دیروز به اصرار آقاجون مرخصش کردند.
میگفتند لب به غذا نمیزده و به اصرار بقیه امروز دو سه قاشق خورده...
نمیدونم چی بگم....
اونقدر حالم بد بود و احساس تنهایی میکردم که سریع زنگ زدم به ساره دوستم و کلی در دل کردم و گریه...
طفلی ساره امروز تولدش بود و امشب کلی مهمون داشت.
واسه همین سریع خداحافظی کردم.
غریبی خیلی سخته.....