16 مهر-
سلام عسلم
بذار برات از چهارشنبه شب تعریف کنم ساعت ١٢ راه افتادیم حدود ١ رسیدیم فرودگاه دوربین را به عمو مسعود دادیم و خدا را شکر جنابعالی سریع خوابت برد.
حدود ساعت ٤ رسیدیم اراک.اما من تا صبح خوابم نبرد.٥شنبه روز سختی بود خونه آقاجون از مهمون پر و خالی میشد و گریه و گریه و...
جمعه مراسم تشییع جنازه و مسجد و ... انجام شد.
شنبه ساعت ٤ صبح بابا رفت تهران تا بره سرکار.
امروز هم سالگرد فوت بابا رضا،بابا بزرگ تو و بابای منه.
بابایی که حدود ٢١ سال پیش ما را تنها گذاشت و رفت.
همه چیز با هم تلاقی پیدا کرده.
امیدوارم دیگه تو وبلاگت خاطرات تلخ ثبت نکنم.
آسمان ابریست مثل دل من ،که چه پر بغض است از نبودنت
رو به روی پنجره تنهایی ایستاده ام
باد چه دلنشین گونه ام را نوازش می دهد
چشم هایم را فشار می دهم با شوق باز می کنم ،اشک هایم همه جا را تار کرده
نیستی .....
دیگر هیچ وقت نخواهی بود
صدای هق هق گریه ام سکوت باد را می شکند...........