رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

1 آبان- یکساله شدیم

1391/8/2 16:10
نویسنده : رضوان
637 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگری

الان که دارم واسه پست میذارم ساعت 12:20شبه.در اصل روز 2 آبان ماهه.و جنابعالی داری با مامی توپ بازی میکنی.

جونم واست بگه امشب ساعت 10 کنار بابا در حال تماشای فیلم عمو معین و سعید خوابت برد.و بابا هم کلی ذوق کرد که تو رو خوابونده.

اما من خوشحال نبودم  چون وقتی تو زود میخوابی یا صبح زود بیدار میشی یا نصفه شب...

حالام ساعت 12 بیدار شدی و شاد و شنگول دنبال همبازی میگردی تا باهات توپ بازی کنه.

الان به مامی که دراز کشیده بود گفتی بیشین...تا باهات بازم بازی کنه.

پسرم 30 مهر خونه مجازیت یکساله شد.BalloonsBalloonsBalloonsBalloons

امیدوارم با کمک هم بتونیم سن وبلاگت را بیشتر و بیشتر کنیم.

گلم از شنبه تا امروز که نه امشب اینترنتمون قطع بود .چند دفعه زنگ زدم به 2828 که گفت مشکل از مخابراته.353519_furious.gif

خونمون که دست مستاجر بود و قرار بود 29 خالیش کنه هنوزم تخلیه نکردن.میگن اون خونه ای که این دفعه اجاره کردیم .نوسازه و هنوز کابینتشو رادیاتورهاشو پارکتشو ... تکمیل نکردن.ای بابا خوب اون خونه را اجاره نمیکردید...

مامی هم که این هفته از اراک اومد تا کمک ما واسه اثاث کشی کنه. همینطوری مونده .

بالاخره یخچال فریزرمونو خریدم.اما اونی نشد که دلم میخواست.

5 شنبه میریم اراک.

جمعه عید قربانه و مامی اینا قراره بجای آقاجون که هر سال گوسفند میکشت،گوسفند قربانی کنند.

تو این عکس اگه به ساعت دوربین دقت کنی میبینی بلهههه ساعت 1 صبحه و جنابعالی تازه ماشینهاتو آورده بودی کنار بابا تا با هم بازی کنید.طفلی بابا از خستگی خوابش برده بود و تو بی خبر از همه جا فقط بابا را صدا میکردی تا ماشین بازی کنید.

تموم شیطنتهات به یک طرف اما این که وقتی من خوابم تو هم آروم میای کنارم و سرتو میذاری رو بالشم و صدات در نمیاد و اونقدر پستونکتو میمکی تا خوابت ببره به یک طرف.فقط خدا کنه چشمت نکنم که دیگه نذاری چشم رو هم بذارم.سبز


رادینم؛

تو زندگی هستی...خودِ خودش!

چرای این همه شگفتی را...این همه احساس بی نظیر را...این همه دیوانگی را...

یک چــــون است؛

من یک مـــــــــــــادر هستم.

مادر یک زندگی!

خوشحالم با تـــــــــو مادر شدم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نی نی جون
2 آبان 91 11:51
سلام انشاا... یا حضرت ابوالفضل امیدم به خودته یا قمر بنی هاشم
میترا
2 آبان 91 12:58
سلام رضوان جون خوبی خیلی دیر کردی دلم برای جیگر طلا تنگ شده بود حسابی عکس بالایی که گذاشتی خوردنی دلم میخواد بخورمش .وقتی میام وخاطرات مامان وبلاگیهارو میخونم خیلی دلم میگیره گریم میگره همش فکر میکنم نکنه من مامان خوبی برای امیرحسین نبودم نکنه براش خیلی کم گذاشتم همیشه فکر میکردم که من برای این کار میکنم که تو آینده امیرحسین راحتتر باشه ولی الان خیلی خیلی ناراحتم که چرا بیشتر کنارش نبودم تا لذت کامل مادر شدن را بچشم به نظر من آدم نباید سرکار بره تا یک مامان خوب برای عزیز دلش باشه (حداقل اگه پیش خانوادش نیست باز اگه مامانم پیش بود فکر میکرم خوب مامانم بهش حسابی رسیده )الان اشکم بی اختیار داره میاد( ببخشید احساساتی شدم از بس با احساس مینویسی) رادین رو خیلی ببوس واز بودن باش خیییییییلی لذت ببر ان شااله خدا همه بچه ها ومامان رو برای باهم بودن حفظ کنه به مامان سلام برسون ان شااله همدیگرو به زودی ببینیم مثلا دوسال دیگه!!
لیلا مامان آرمین
2 آبان 91 19:46
الهه مامان یسنا
4 آبان 91 18:22
از دست تو رادینم بذار بابایی بخوابه گناه داره خسته بوده خوب بزرگ شدن وبلاگت مبارک عسلم. هر روز مطلبهای قشنگ و خاطرات به یاد موندنی ازت بخونیم و اینجا ثبت کنی
خاله مرمر
8 آبان 91 10:15
شرمنده رادین جون که دیر اومدم. تولد یک سالگیه وبلاگت مبارک