15 فروردین-برگشت به خونمون
الان ساعت 7:30 عصره و ما حدود ساعت 6 رسیدیم تهران...
بعد از 17 روز،دل کندن سخت بود اما چه میشه کرددددددد...تو که از پانته آ جدا نمیشدی.میگفتی نَ ییم بی یوون(نریم بیرون).
دیشب اول من و تو و مامی و مهسا جون رفتیم خونه عمه شمسی هم بازدید عیدشون و هم اینکه از مکه برگشته بودند..
عروسشونم خونشون بود (خانوم عمو محمد) ما که برای عقدشون نرفته بودیم و عروس خانوم را ندیده بودیم چشممون به جمالشون روشن شد...
حالا تو این گیر و دار تو یکسره میگفتی عمه شمسی دوست ندارم...به عروس خانومم میگفتی خاله...بعد گفتی خاله دوست ندارم..کلی خجالت کشیدم و حواستو پرت کردم تا دیگه ادامه ندی.
عمه گفت چرا رادین کوچولو مونده و تپلی نشده که من گفتم عمه هیچی نمیخوره پوستمو کنده...
از ناهار تا اون موقع هیچی نخورده بودی ،خونه که بودیم با هزار اصرار میخواستم بهت بستنی و بیسکویت بدم که نخوردی..شامتم لب نزدی...
در همین حین ،عروس خانوم که داشت شیرینی تعارف میکرد،یکهو تو با یک حرکت شیرینی را برداشتی و چون کوچک بود گذاشتی دهنت و یکی دیگه برداشتی...عمه اینجوری شده بود...
خلاصه حدود نیم ساعت اونجا بودیم و تو هم به دو تا پله خونه عمه گیر داده بودی یکسره بالا و پایین میشدی..واسه بالا رفتن مشکلی نداشتی اما پایین آمدن یکهو هول میشدی و نزدیک بود بخوری زمین...واسه همین چند دقیقه من و چند دقیقه خاله مهسا دستتو میگرفتیم...
تا اینکه رفع زحمت کردیم.
از اونجا رفتیم طوفان با خاله شمسی اینا و افسانه جون و پانته آ...اما اونجا خیلییییییییییی سرد بود . نازگلکم که تو باشی سرما خوردی بدجورررررررررررررر.
دیشب تا صبح سرفه میکردی و از سرفه بیدار میشدی و گریه و گریه...
الان هم علاوه بر سرفه عطسه هم میکنی....
اینم از دیشب که میخواستم بهم خوش بگذره اما با سرماخوردگی تو کو....تم شددددددددد..
خونه عمه شمسی ..رادین در حال بالا و پایین رفتن از پله ها...
اینجام طوفانه و رادین در حال ژست گرفتنه...
رادین و افسانه جون......
رادین و بابا در حال ماشین سواری...وای با هزار ترفند تو رو از ماشین جدا کردیم...