30 اردیبهشت- فِک کُنم
عسل من دیروز کلی با خاله مهسا و بابا از دستت خندیدیم...
سوار ماشینت بودی که مهسا جون گفت رادین بوق ماشینت چه رنگیه؟
رادین :فِک کُنم قِمِزِه....
خیلی بانمک میگفتی فکر کنم...
بعد رفتیم رو تخت تا بلکه تو بخوابی ...اول اینو بگم که تو خرس کوچولوت که بغل میگیری گاهی اوقات صداتو عوض میکنی و از زبون خرسی با ما حرف میزنی.
خلاصه گلهای روی ملحفه رو تختی را نشونت دادم و به خرسی که دستت بود اشاره کردم ،گفتم خرسی این گله چه رنگیه؟
رادین صدای خرسی را درآورد و از زبون اون گفت:آبی...
گفتم نه دقت کن (گله زرد بود )
رادین از زبان خرسی:آبــــــــــــــــــی
بعد گفتم رادین گله چه رنگیه؟
رادین از زبان خودش :زرد
من:
مهساجون:
رادین:
خرسی:
جمعه ناهار خاله فروغ و عمو مصطفی ناهار خونه مامی دعوت بودند.
بعد از ظهرشم رفتیم باغ خاله اینا ...
خیلی خوش گذشت..ولی واقعا ما حیرون بودیم تو شهر هوا گرم...
اما اونجا که رسیدیم هوا فوق العاده خنک...به غروبم که نزدیکتر میشدیم سردتر و سردتر میشد ما هم سریع برگشتیم.
رادین اینجا آقا شده و آروم نشسته منتظر مهمونهاست.
اما مثل اینکه دیگه حوصلش سر رفت...
رادین در حال چیدن گیلاس...
رادین و عمو مصطفی...
الانم که دارم وبلاگتو آپ میکنم تو رفتی خونه خاله مهسا ...