24خرداد-اینروزاااا
سلام عزیز دلم
گل من اینروزا تو حسابی شیرین زبونی میکنی و در عین حال شیطونی...
اما خداییش تو این دو ساله اونقدر شیطنت کردنهات اذیت کننده نبوده ...وقتی بقیه وبلاگها را میخونم میبینم تو اصلااا اذیت نکردی...
یعنی هیچ وقت من از دست تو وسایل را جمع نکردم...یا یکی از دوستان میگفت تموم وسایل خونمون یک متر بالای زمین گذاشتیم و دستگیره در کابینتها را در آوردم و نمیدونم پسرم میره رو میز تلویزیون و داخل بوفه و...
اما تو هیچ وقت اینکارا را نکردی...البته شیطونی میکردی اما نه اونقدر که باعث اذیتم بشی...جالبه به بوفه خاله مهسا که تا پایینش پر از وسایل خوشگل و جذابه برای شما بچه ها و بوفه کامل بازه...اصلاااا تا حالا دست نزدی...
ممنون پسرم که اینقدرررررررررررررررررر خوبی...
تو این عکس دریل مامی را آورده بودی و میخواستی زمین را سوراخ کنی تازه صداشم در میاوردی...
تو این عکسم در حال نواختن گیتار بودی که یکهو آستین رکابی لباست جلب توجهت کرد و نگاهی به دستت کردی و گفتی اِاِاِ پس شلوار ِ دستم دوووووووو؟؟؟منظورت آستینت بود...
اینجا هم در حال تماشای باب اسفنجی بودی که یکهو اومدی گفتی مامان بستنی میخوامم...منم بستنی لیوانی بهت دادم...که یکهو شاکی شدی و گفتی بستنی اُختاپوسی میخوام..
قیافه من در اون لحظه:
و رادین:
خلاصه منظورت بستنی چوبی بود...بهت دادم و تو مشغول خوردن و نگاه کردن به بقیه برنامه باب اسفنجی شدی...
اینروزا هم پازلتو به تنهایی و براحتی بطور کامل میچینی...
دیروز هم که رای گیری ریاست جمهوری بود و ما از ساعت 7 رفتیم تا 10 شب آخرشم دست از پا درازتر برگشتم چون داشت شام تو دیر میشد و گرسنه بودی...تازه ساعت 9 بردمت خونه پیش بابا ...اما بابا ساعت 10 زنگ زد بیا که ما دو تا دیگه آبمون تو یه جوب نمیره...منم بدو بدو برگشتم...اما مامی و خاله مهسا موندن...
اینجا هم تو صف بودیم و تو مشغول بازی...