31 مرداد- بوسی بوسی
سلام نفسم
فدات بشم که تو اینقدر مهربونی و سامیارو دوست داری...
صبح تا بیدار میشی میگی بریم پیش سامیار دلم واسش تنگ شده...
یکروز قرار بود بریم خونه مامی و سامیارم اونجا بود..اما یکهو کاری واسشون پیش امد و برگشتن...
تو فهمیدی که سامیار خونه مامی نیست..دیگه سوار ماشین نمیشدی که بریم..گریه میکردی من فقط سامیارو میخوام...نریم خونه مامی...
جالبه که خودت اسم بوسی بوسی را واسه سامیار انتخاب کردی...
یکروز بدون مقدمه گفتی مامان سامیار بوسی بوسیه...یعنی خیلی احتیاج داره بوسش کنی...
فدات شم که همش بوسش میکنی ...
برات بگم از اوضاع و احوالمون...
خدا را شکر از غربت نجات پیدا کردیم...تو شهر خودمونیم...
و اقوام و دوستان که 6سال خونمون نیامدن بخاطر دوری راه...
گاهی میان خونمون واسه سرخونه نویی...
خودشون به زحمت میافتن..اما ما با دیدینشون کلی ذوق میکنیم..چون من و تو عاااشق مهمونیم ..اما تهران که بودیم دریغ از یه مهمون که بیاد خونمون...
حالا دیگه روزا تا حوصلت سر میره میگی مامان مهمون نمیخاد بیاد خونمون...
یا اینکه مثلا من دارم ظرف میشورم یا کارای خونه را میکنم ...میگی چی شده مامان مهمون داریم ؟؟
اوایل هر کسی از خونمون میرفت کلی ناراحت میشدی پشت سرش..اما کم کم داری عادت میکنی...
28 مرداد سامیار یکماهه شد..خاله مهسا کیک واسش پخت و چند تا عکس گرفتیم...
این عکسم مال همون روزه...
و ...
دو روز پیشم با خاله مهسا اومدن خونمون....
دو تا پسر خاله در حال گپ و گفت..گویا به تفاهم رسیدن و لبخند رضایتم رو صورت سامیار کوچولو دیده میشه...
یه عکس از 15 روزگی سامیار...چون عکسو دوست داشتم میزارمش...
خیلی دوست دارم گل همیشه بهارم...