رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

27 آبان--دوست مجازیمون ،حقیقی شد...

1394/8/27 16:57
نویسنده : رضوان
530 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

حدود یکماه پیش مامان یکی از دوستای خوب وبلاگیمون پیام گذاشتن که قصد مهاجرت دارن از شمال به اراک...

بله همشمهری ما میخواستن بشن..به مدت چند سال..

خیلی خوشحال شدم...و خوشحالیم زمانی کامل شد که متوجه شدم خونشون تقریبا نزدیک خونه ماست...

یکبار ما رفتیم خونشون و یکبارم اونا اومدن خونه ما..چند بار هم با هم پارک رفتیم...

یکشبم که مهمون خونه عموی من بودیم...

قابل ذکره که ما سه تا دختر عمو هستیم که هر سه تامون یکی یکدونه پسر داریم...

سه تا نتیجه پسر ،از سه تا نوه پسری....

خلاصه سه تونو به سختی کنار هم خوابوندیم تا یه عکس ازتون بندازیم و بالاخره موافق شدیم...

شنبه 23 ابان هم با علی اکبر کوچولو و مامانش رفتیم بینایی سنجی...

چند تا بچه همسن تو اونجا بودن که از معاینه شدن میترسیدن و کلی گریه میکردن..تا اینکه آقای بینا سنج دید که تو ساکتی و چیزی نمیگی..گفت شما اول بیاین تا بقیه بچه ها ترسشون بریزه...

خلاصه بعد معاینه تو...بقیه ها بچه ها بدون ترس رفتن واسه معاینه...چشمک

اما خی یه چیزی بر وفق مراد تو نبود..اونم اینکه اونجا گفتن بچه ها فقط باید جمعه ها تبلت بازی کنن اونم فقط یکساعت...

حالا تو از اونروز که شنبه داری شبها را میشماری تا کی 6 تا شب تموم میشه و به جمعه میرسی...

کلی هم روم به دیوار گریه کردی که چرا  رفتیم بینایی سنجی...خسته

خستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخسته

بازیهای رادینی...

1. مار پله...

خیلی با هم بازی میکنیم...اما توی شیطون بلا که اولش اصلا نمیدونستی تاس چیه..

الان سریع تاسو میندازی دایره های روشو میشماری و طبق اونکه نهههه اما خب خونه ها را میری جلوچشمک

و توی بلا سر مامانو گول میمالی...وقتی مثلا معطل یک هستی تا وارد خونه اصلی بشی...تا من سرمو میچرخونم میبینم که تاس داره یکو نشون میده...چشمک

چشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمکچشمک

2-پازل اهنربایی خونه من

اینام با هم میچینیم...و تو بازم گاهی شیطونی میکنی و مثلا مبلا را روی دیوار میچینی و تا من تعجب میکنی کلی میخندی و با شیطنت نگام میکنی...

بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

3-لاک پشت نینجا و دزدا...

طبق معمول من دزد میشم...

و گاهی این بازی بصورت عملی انجام میشه...

 

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

تصمیم گرفتم بفرستمت کلاس ....واسه اولین بااار

و تو سه روز پیش متوجه شدی...

ار اونروز میگفتی چند تا بخوابیم من بزرگ میشم میرم مدرسه؟؟

از سه تا شب شروع شد...

و دل کوچولو کم طاقت تو خیلی اذیت شد تا به امروز رسید..

امروزم با کلی ذوق و شوق رفتیم کانون..

اما گفتن کلاسا دوشنبه برکزار میشه...

سر راه رفتیم پارک ...اما از بس هوا سرد بود...تویی که عاشق پارکی گفتی بریم خونه مامان سردمه...

خلاصه اومدیم خونه ..

توی بلا برده یکهو دستتو گرفتی جلوی بخار دستگاه بخور...

من تو اشپزخونه بودم که دیدم با ترس و درد شدید اومدی کنارم که دستم سوخت...

خلاصه از خمیردندون گرفته تا آب سیب زمینی و سرکه و پماد ضد افتاب و آرد وسفیده تخم مرغ و ...

اما اثری نداشت همش باید فوتش میکردم و گرنه تویی که زیاد گریه نمیکنی..از درد گریه میکردی...

بعد یکساعت یکم بهتر شدی...

و عکس پایینی چند روز پیش تو حیاط خونه دارایی...

رادین جونی و سامیار کوچولو...

پسندها (3)

نظرات (3)

مامانه شایلین
27 آبان 94 18:25
ای جوووونم چه گل پسراییییی ببوسیدش رضوان جون
مامی
28 آبان 94 22:17
مامان امیرعلی
7 آذر 94 10:30
ای جانم پسر شجاعم آقای بینایی سنجش چه حرف خوبی زده ماشالله به گل پسر که گوش کرده