رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

2 فرودین -تولد شکوفه بهاری ما

1390/1/2 17:27
نویسنده : رضوان
983 بازدید
اشتراک گذاری

 

کودکی آماده تولد بود

   نزد خدا رفت و از او پرسید:

  می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید!

  اما من با این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم!؟

  خداوند پاسخ داد:از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام !

  او در انتظار توست و از تو مراقبت خواهد کرد.

  اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه!

  پس دوباره گفت :اینجا در بهشت ،من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم ،

  اینها برای شادمانی من کافی نیستند؟

  خداوند لبخند زد :فرشته تو برایت آواز خواهد خواندو هرروز به تو لبخند خواهد زد !

  تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود!

  کودک ادامه داد:من چطو رمی توانم بفهمم مردم چه میگویند ؟

  وقتی زبان آنها را نمیدانم!

  خداوند او را نوازش کرد و گفت :

  فرشته تو ،زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را  ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه میکند

  و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد دادکه چگونه صحبت کنی.

  کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

  خداوند جواب داد:فرشته ات دستهایت را کنار هم میگذارد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی!

  کودک گفت:شنیده ا م که درزمین انسانهای بدی هم زندگی می کننند چه کسی از من محافظت میکند؟

  فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگربه قیمت جانش تمام شود.

  کودک گفت :اما من دیگر شما را نمیبینم.....!

 خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو سخن خواهد گفت

  و تو راه بازگشت به سوی من را خواهی آموخت.

  خدایا حالا کی میخواهم بروم ؟لطفا نام فرشته ام را به من بگویید !

  خداوند شانه های او را نوازش کرد و گفت :نام فرشته ات مهم نیست........

  می توانی او را مادر صدا کنی!

 

 

 پسر عزیزم سلام

 شماروزسه شنبه 2/1/1390 ساعت 18:05  در بیمارستان امام اراک بدنیا آمدی و قدمهای خوشگل و کوچولوتو رو چشمای من و بابا گذاشتی.

بذار از صبح تعریف کنم:

امروز صبح ساعت ١١:٣٠ با یک درد کوچولو تو دلم از خواب بیدار شدم.بابا هم بیدار شد و رفت سراغ تلویزیون.منم بلند شدم صبحانه درست کردم.

ساعت ١٢:٣٠ به جای ناهار ،داشتیم صبحانه می خوردیم.اونم نون و خامه،اما من اشتها نداشتم.دیشب شام هم چیزی نخوردم فقط بستنی.دلم چیزی نمیخواست.تا اینکه بابایی دست گذاشت رو دلم تا تکونهای تورا احساس کنه اما طبق معمول تو تکونی به خودت ندادی،و بابایی ناراحت شد و گفت از پسر تنبل خوشم نمیاد .اینو گفت و رفت سراغ تلویزیون.اما همون لحظه تو تکون خیلی شدیدی خوردی و دیگه تا لحظه تولدت اصلا تکون نخوردی.

دوباره درد شدید سراغم آمد.مامانی از اراک زنگ زد بهش گفتم معده ام درد میکنه.گفت عرق نعنا بخور.اعصابتو خورد نکن خوب میشه.

اصلا فکر نمیکردم درد زایمانه.چون حدود ٤٠ روز تا تولدت باقی بود.اما درد کم کم زیاد شد.تو خونه قدم میزدم.تا درد از بین بره .هی می آمد و می رفت.

قرار شد ناهار ماکارونی درست کنم.ساعت ٢:٣٠ بود که داشتم نماز میخوندم.نماز ظهر را خوندم اما وسطهای نماز عصر ،درد دوباره سراغم آمد و ایندفعه امونم و برید .نماز را بهم زدم. و به بابا که پشت کامپیوتر نشسته بود ،گفتم بریم اراک،و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایلم.

خلاصه ساعت ٣ به سمت اراک راه افتادیم.اما دیگه درد داشت از پا درم ،می آورد.جلوی بیمارستان امام حسین گلپایگان رسیدیم بابا گفت میخوای بریم اینجا؟گفتم :نه  تو برو .دوست نداشتم تو اونجا بدنیا بیای.

خلاصه من صندلی عقب نشسته بودم و  دستم را از زور درد و فشار محکم گاز میگرفتم.به خمین رسیدیم.بابا گفت چیزی میخوای بخرم بخوری؟گفتم نه تو فقط برو.

از پنجره چشمم به ماشینها و سرنشینانش می افتاد که شادی کنان میرفتند مسافرت عیدشون.و تو دلم حسرت میخوردم.پیش خودم میگفتم یعنی زنده می مونم. 

تا اینکه بابا به مامانی زنگ زد و به اونا خبر داد پسر کوچولومون میخواد بیاد.

خلاصه ساعت حدود ٤:٤٥ رسیدیم بیمارستان امام اراک که تو جاده کمربندی ا.با بدبختی خودم را به بخش زایمان رسوندم.حالا من با اون حالم ،پرستاره شروع کرده به داد و بیداد که چرا اینقدر دیر آمدی.در همین حین بود که مامانی و خاله افسانه و مهسا رسیدن بیمارستان.منم رفتم بغل مامانی و شروع کردم های های گریه کردن.مامانی کلی دلداریم داد. که خیالت راحت همه چیز خوب پیش میره.

مامانی را از بخش بیرون کردن و من موندم و پرستار بداخلاق...........یکسره به من میگفت  من هیچ کس .را به اندازه تو بد و غر غر و ندیدم.چقدر داد و بیداد میکنی .اه .

آخه من بیچاره صدام هم در نمیامد.نمیدونم چش بود.انگار با خودش هم دعوا داشت. من تو اون حال اونم شروع کرده به غر زدن.پسرم همونی که تو رو بدنیااورد همین خانوم بداخلاقه بود.

منم می ترسیدم جوابشو بدم ،لج کنه بلایی سر من یا تو بیاره.هیچی نمیگفتم.

خلاصه تو ساعت ٦:٠٥ بدنیا آمدی.اما چون در ٣٥ هفته و ٥ روزگی بدنیا آمدی سریع بردنت تو بخش نوزادان زیر دستگاه اکسیژن.گفتند ٢ ساعت زیر دستگاه نگهش میداریم.اگه مشکلی نداشت بیاید ببریدش.

خدارا شکر تو مشکل نداشتی و ساعت ٨ خاله مهسا رفت از بخش نوزادان آوردت پیش مامان.

قربونت برم

 

دکتر ٩اردیبهشت را تاریخ تولد تو اعلام کرده بود.هیچکس انتظار نداشت شما این موقع بدنیا بیای.اما خوشگلم مهم سلامتی توست.خداراشکر سالم بدنیا آمدی.فقط یکم وزنت کم بود که اونم مسئله ای نیست ایشالا تند تند شیر میخوری بزرگ میشی.niniweblog.com

 

 کوچولوی مامان وزنت هنگام تولد 2250گرم و قدت 44سانتی متر بود.ماچ

ضمناروزی که قدم مبارکتو  به این دنیا گذاشتی،مثل سیل بارون میومد،عزیزم پاقدمت پر برکت بود و البته خیلی جالب آخه اون موقعی هم که تو دل مامان بودی،مامان خواب بارون زیاد می دید.

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.netتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

خدا عیدی عزیز و دوست داشتنی به من و بابا داد.ممنونم خدا جون.

قدمت مبارک.ضمنا عزیزم تصمیم گرفتم از این به بعد پست هایت را با رنگ سبز بنویسم.چون سبز رنگ زندگیست.و     تو زندگی من و بابایی هستی

 niniweblog.com                                  

 امیدوارم که من و بابا بتونیم لیاقت این هدیه بزرگ را داشته باشیم و اونطور که شایسته تو ا ،تو را تربیت کنیم.

اینم جواب معاینه اولیه تو بیمارستان که خدا را شکر همه چیز نرمال بود...

   بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه.

  اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه

  این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ماماني
3 آذر 90 18:05
قدمش مبارك