رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

27 شهریور-دو سال گذشته

1391/6/28 16:58
نویسنده : رضوان
1,037 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کلوچه مامان

دو سال گذشته تو همچین روزی من متوجه شدم تو اومدی تو دل مامان.

26 شهریور بود که بی بی چک خریدم و ...جوابش مثبت شد.اما من بازم مطمئن نبودم تا 27 آزمایش خون دادم و جوابش را 28 شهریور دادند.niniweblog.comهمون روز به بابا که ماموریت تهران بود اس دادم.داری بابا میشی... بابا جواب خاصی نداد.یعنی باورش نشده بود.منم پیگیر نشدم.

همون روز از دکتر احسانی نوبت گرفتم که 5 مهر بهم نوبت داد.اما بازم رفتم پیش دکتر فاضل تا اگه نیاز به مصرف قرص و ...دارم زودتر بفهمم.

دکتر فاضل چند تا آزمایش برام نوشت و قرص فولیک اسید و بعد گفت فعلا برای سونوگرافی زوده.

29 صبح زود رفتم ازمایشها را دادم و گفتند که جوابش 4 مهر آماده ا.

همون روز رفتم ترمینال و راه افتادم بطرف گلپایگان(خونمون).

ساعت 9 راه افتادم و 10:30 رسیدم.ساعت 11 بود که بابا از سرکار زنگ زد خونه و گفت رسیدی و... بعد گفت اونی که تو اس ام اس دیشب گفتی واقعیه ا؟؟ گفتم آره کلیییییییییی ذوقید و خداحافظی کرد.

شب هم بابا با یک شاخه گل خوشمل اومد خونه و کلی ذوق میکرد که داره بابا میشه.

هر دومون خوشحال بودیم که یکی از فرشته های آسمون زمینی شده و خدا ما را لایق دونسته که این دفعه این فرشته تو بغل ما فرود بیاد.

1 مهر شام دعوت بودیم خونه یکی از همکارای بابا که یک دختر کوچولو 11 ماهه داشت به اسم پرنیان.خلاصه بجز ما، دو تا دیگه از همکارای بابا با خانوماشونم دعوت بودند که یکی از اونا خانومش باردار بود اما نی نیشون 2 ماه زودتر از تو دنیا میومد.عکسشونو برات میذارم چون فکر نکنم دیگه تو بتونی ببینیشون اونا گلپایگانن و از ما دوررررر.

کلی اون شب حرف زدیم و اونا واسم به روش بوعلی سینا سونو کردند که بچت دختره و ...

4 مهر رفتم اراک و 5 با مامانی و خاله مهسا رفتیم دکتر.خلاصه ساعت 8:30 شب بهمون نوبت داده بود که ساعت 10:30 نوبتمون شد .خود دکتر سونوگرافی کرد و قلب خوشگلتو دید و گفت حدود 6 هفتشه. و حدودا 15 اردیبهشت دنیا میاد..

وایییییییی نمیدونی چقدر هممون خوشحال بودیم.

من مامان میشدم و بابا ،بابا و مامانی مامان بزرگ میشد و مهسا خاله.همچنین مامان جون و آقاجون اولین نتیجشون تو راه بود.. آخه نی نی آخریمون سپهر بود که دیگه اونموقع 14 سالش بود.دیگه خاله ها که هیچی نمیگفتند چند وقتی بود که میگفتند دلمون نی نی میخواد و فقط تو میتونی ما را به آرزومون برسونی.چه روزایی بود همه از همه طرف باهام تماس میگرفتند و تبریک میگفتند و کلی سفارش...

مامان بزرگت هم فرداش با یک جعبه شیرینی اومد خونه مامانی.اونم کلی خوشحال بود که سومین نوه اش تو راهه.و به بابا که همچین خبری را بهش داده بود 50 تومن هدیه داد.

وای چه روزایی بود هنوزم با یادآوریشون کلی ذوق میکنم.

راستی نی نی اون همکار بابا آقای میرمحمدی هم 23 بهمن بدنیا اومد و اسمش سپنتا شد.


این عکس هم خونه همکار بابا که بودیم انداختیم.مامان سپنتا همونیه که من دست انداختم گردنش.

BalloonsBalloonsBalloonsBalloons

راستی اون شب اولین سالگرد ازدواج آقای تکبیری بود که خودشون کیک هم آورده بودند.

از سمت راست بهجت خانم و پرنیان ،سمیه جان،آقای تکبیری و شادی جون،خودم و سمیه خانم

پایین آقای فروتن و دادخواه و بابا و آقای میرمحمدی

رادین من چند ساعت بعد از تولد

 دوستت دارم یه عالمههههههههه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامی
27 شهریور 91 17:10
سلام عزیزم یاد اون روزا به خیر چقدر خوشحال شدم از خبر مامانت که دارم مامان بزرگ میشم.: X این گلها هم برای مامان وبابات
شقایق(مامان محمد ارشان)
27 شهریور 91 17:44
آخیییییییییییییییییی چه خاطره قشنگی
مهسا
27 شهریور 91 20:15
آخییییییییی. آره چه روزایی بود. چقدر ذوق میکردیم که بالاخره بعد از سال یه نی نی وارد خانوادمون میشه
مامان رضا جونی
28 شهریور 91 15:13
ای جانم عجب خاطراتی رو نوشته بودی
خاله مرمر
28 شهریور 91 17:38
وای مامانی چقدر قشنگ اون روزها رو به یاد داریو واسه رادین جون نوشتی. مامانی با افتخار لینکتون کردم