رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

2 آبان-شب تولدخاله مهسا

سلام عزیزم ٧ ماهگیت مبارک عزیزم این ماه تصادفا هفتمین ماهگردت با تولد خاله یک روز شده.پس تولدت هر دوتون مبارک.... امروز تو برای اولین بار یک کوچولو ماست خوردی ،هنوز دلت میخواست اما چون دکتر گفته باید از کم شروع کنید.دیگه نتونستم بیشتر بهت ماست بدم. امشب،شب تولد خاله مهسا بود و تو هم امروز 7ماهت کامل شد و وارد 8 ماهگی شدی. از طرف رادین تقدیم به خاله مهسا:   خلاصه تا بابایی از سرکار آمد ،با مامانی که خونه ما بود رفتیم خونه خاله مهسا و عمو سعید و تو با تعجب و دقت به وسایل خونه خاله نگاه میکردی و خیلی دلت میخواست میتونستی همه جا،رو بهم بریزی.اما خدا راشک...
2 آبان 1390

اول آبان

سلام گلم امروز خاله مهسا آمد خونمون و تو کلی ذوق کرده بودی .اولش چشم از خاله برنمیداشتی مثل اینکه دلت واسه خاله خیلی تنگ شده بود. این شعر را هم تقدیم به عزیزترین پسر دنیا میکنم.عاشقتم   ای گل من ای گل من             ای پسر خوشگل من عزیز و دردونه من ای گل گلخونه من تو پسر ناز منی خوشگل و طناز منی قربون خنده هات برم تو پر پرواز منی دل من و برده چشات دلم اسیر خنده هات عروسک قشنگ من قربون اشک بی صدات همه دنیا یه طرف پسر نازم یه طرف ...
1 آبان 1390

23 مهرماه-نشستن رادین

سلام خوشگلم امروز تو تونستی به تنهایی واسه چند دقیقه بشینی. مبارکت باشه عزیزم   لالالالا گل پونه                                   گل زیبای بابونه   بپوش از برگ گل پیرهن                    هوا گرمه تابستونه   لالالالا شب تیره                &n...
23 مهر 1390

3 مهر-واکسن 6 ماهگی

سلام عزیزم امروز صبح رفتیم مرکز بهداشت و تو واکسن شش ماهگی زدی .اما برعکس دو دفعه قبل تب کردی و چند روزی بهانه گیری میکردی. وزنت ٨ کیلو و قدت ٦٦ سانتی متر شده بود. عزیزی   مامانی جون خوبم                  یک خانوم مهربونه   یه روز اومد خونمون                  گفت به مامان جان من   بچه رو آماده کن   بریم برای واکسن   بچه های زیادی   اونجا توی صف بودن   وقتی...
3 مهر 1390

21شهریور-عروسی خاله مهسا

  سلام عزیزم بذار از دیروز تعریف کنم که شب حنابندان خاله بود اما قرار بود که مراسم نگیرند.فقط خاله ها اودند خونه مامانی و من هم یه خنچه و حنا واسشون با کمک مامانی درست کردم. اما بابا حدودای ساعت 9 شب رسید اراک.اصلا به من اطلاع نداده بود تا رسید دیدم تب و لرز شدید داره و سریع رفت خوابید.میگفت کلیه هام درد میکنه و خودم آموکسی سیلین خوردم چند روزه اما نه تنها بهتر نشدم که حتی رو دست راستش یه زخم وحشتناک بود که بابا میگفت همش میخواره.از بس خوارونده بودش پوستش کنده بود و فکر کنم داشت عفونت میکرد.هر کاریش کردم بلند نشد ببرمش بیمارستان.اون شب را با تب و لرز شدید گذروند تا صبح ساعت 6 به زور بلندش کردم و بردمش بیمارستان.شانس حال...
21 شهريور 1390