رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

21 خرداد-رفتن به خونه

سلام شکوفه بهاریم بالاخره امروز ما زحمت و کم کردیم و از خونه مامانی آمدیم خونه خودمون .              رادین در حال ورزش بعد از یک خواب طولانی چهارم تیر شام خونه عمو احمد(عموی من)دعوت بودیم.این عکس هم اونجا خاله مهسا ازمون انداخت.             ...
21 خرداد 1390

3 خرداد-واکسن دو ماهگی

سلام عزیزم امروز صبح رفتیم درمانگاه و واکسنت را زدیم .اولش یه کوچولو گریه کردی اما زود ساکت شدی. وزنت ٤٥٠٠گرم و قدت ٥٥ سانتی متر شده بود. قربونت دو سه ساعت بعد ،از بس پات درد میکرد همش گریه میکردی اما خدارا شکر تا شب گریه هات تموم شد و بازم هم خدا را شکر که اصلا تب نکردی.        ...
3 خرداد 1390

21 اردیبهشت-پنجاه روزگی-ختنه

سلام پسرم امروز ساعت 11 صبح نوبت دکتر داشتی واسه ختنه ،از یکی دوساعت قبلش مامان حسابی دمغ شده بود و کلی غصه میخورد که عزیز دلش میخواد اذیت بشه.واسه همینم مامانی نذاشت من باهاتون بیام.توبا مامانی و باباشهری رفتی پیش آقا دکتر.اما تا برگردید همش من داشتم صلوات میفرستادم و دعا میکردم. خوشگلم وقتی برگشتید اونقدر گریه کرده بودی که رنگت حسابی پریده بود و داروهای بیحسی هم شما را حسابی سر کرده بود و تا چند ساعت هیچی نمیخوردی.مامان خیلی اذیت شد کلی هم گریه کردم .آخه خیلی مظلوم شده بودی. دکترت دکتر رحیمی یکی از اقواممون بود .اونم میخواسته سنگ تموم بذاره گفته بصورت حلقه ختنه اش میکنم بهتره و به مامانی گفته بود اگه با عصر پانسمان خ...
21 ارديبهشت 1390

10 فروردین-اولین حمام رادین

سلام خوشگلم عزیزم خونه مامانی با وجود شما رنگ و روی تازه ای گرفته. دید و بازدیدهای عید و دیدار از تو باعث شده که خونه مامانی همیشه پر از مهمون باشه.و حسابی به زحمت بیفته.انشا ا..  بزرگ که شدی تموم زحماتی را که مامانی واست کشیده را بتونی جبران کنی. میخوام تمام اتفاقات این چند روز را برات تعریف کنم: ٦فروردین شنبه: منو شما و بابایی و مامانی رفتیم بیمارستان محل تولدت تا هم تو آزمایش بدی و هم بابا مدارک لازم برای گرفتن شناسنامه تو را از بیمارستان بگیره.اونجا سری هم به دکتر نوزادان زدیم که گفت یکم پسرتون زرد شده برید آزمایش بده ببینیم زردیش در چه حده.خلاصه رفتیم آزمایشگاه که اونا بلد نبودند از یک نو...
10 فروردين 1390

7 فروردین -انتخاب اسم رادین

سلام دلبرم پسرم در مورد انتخاب اسمت، من و خاله مهسا از چند ماه قبل از تولدت کلی تو اینترنت و کتابهای مختلف می گشتیم تا یک اسم قشنگ و با معنای زیبا برات انتخاب کنیم. البته بابا از اول میگفت پسر شد بذاریم امیر علی.خیلی این اسم را دوست داشت.منم حرفی نداشتم.اما اطرافیان میگفتن باید اسم اصیل ایرانی بذاری نه عربی. تا بعد فهمیدیم اسم پسر دختر دایی بابا را گذاشتن امیر علی منم کلی ذوقیدم.اما بازم به بابا گفتم به اونا چکار داری دوست داری بذاریم .اما بابا گفت تو میخوای بدنیا بیاریش .هر چی تو بگی. بنابراین اول که جنسیتت مشخص نبود گفتم اگه پسر بود اول اسمش  ش  باشه مثل اسم بابا،اگه دختر بود  ر مثل اسم مامان. ...
7 فروردين 1390

3 فروردین-ترخیص از بیمارستان

سلام فرشته مامانی   امروز ساعت ١٢ ظهر از بیمارستان مرخص شدیم (در حالیکه حسابی بارون میبارید )و با بابایی و مامانی و خاله مهسا اول رفتیم دم خونه مامان بزرگت و اونا گوسفندی را که بابا واست خریده بود را سر بردیدند. ما اصلا از ماشین پیاده هم نشدیم آخه بارون شدید بود  و هوا خیلی سرد، ترسیدم خدای نکرده سرما بخوری.خلاصه بعد از اونجا رفتیم سالن غذاخوری آبشار آخه ساعت ١ ظهر بود و هممون گرسنه،ناهار هم که نداشتیم. خلاصه ساعت حدود ٢ بود که رسیدیم خونه مامانی .اول رفتیم طبقه پایین و آقاجون و مامان جون و افسانه جون و دایی تورو دیدند.بعد رفتیم بالا. عصر هم خانواده عمو سعید آمدند عیدی مامانی اما من که تو اتاق خواب بودم آخ...
3 فروردين 1390