رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

16آذر

سلام جیگرم الان رو پاهای من خوابیدی و داری پستونک میخوری و الان گفتی کیتی جونو بده...منظورت ملحفه اته... خوابت میاد شدید.... امروز مامی جون پلیور زنبوریتو بافت و تنت کردیم عالی شده بود. دکمه های کیتی هم واسش خریدیم و تو دکمه ها را که میدیدی میگفتی تی تی مَ اوو س...(ملوس) حسابی با توپت بازی میکنی و به من یا مامی و یا بابا میگی تاتی..تاتی..یعنی بلند شو و با من توپ بازی کن...ما هم اجازه نداریم یک دقیقه هم واسه استراحت بشینیم.... یا اینکه باید با هم قطار بازی کنیم....بوق بوق چی چی ...بوق بوق چی چی...پشت سر هم ... اصلا هم اجازه نمیدی ما با تلفن صحبت کنیم همش میگی دوشی بده من.... امروز واست صندلی خوشم...
22 آذر 1391

19 آذر یکشنبه

سلام فرشته کوچولو الان ما اومدیم خونه مامی و تو در حال شیطونی کردنی...در بوفه را باز و بسته میکنی... پنج شنبه شب بابای عمو سعید اومد خونه مامی و تو یکسره میگفتی تسیید...تسیید تا اینکه بعد از شام کمتر غریبی میکردی و میگفتی مموت و عمو محمود کلی خوشحال شد و گفت رادین دیگه منو میبینه نمیگه تسید. میلاد دوست عمو سعید هم بود و تو طبق معمول که خودتو لوس میکنی بهش میگفتی نُ مِ نِ جمعه ساره جون دوست من با عمو فرخ شب واسه شام اومدند خونمون . تو هم همچین سایه سایه میکردی به ساره میگفتی سایه.به فرخم عمو میگفتی.فقط وقتی بهت میگفتیم بگو فرخ میگفتی خاخ....... خاله ساره هم واسه تو بستنی خوری خوشملی آورده بو...
21 آذر 1391

13 آذر-سی دی مهسا سعید

سلام جیگرم الان ساعت 11 شبه و سی دی مهسا سعید در حال پخشه... راستش این روزا سرگرمی تو از سی دی های خاله ستاره رسیده به سی دی عروسی خاله مهساااا. وای خاله مهسا که کلی تعجب کرده و میگه بچه ها همه برنامه های کودکانه دوست دارن و رادین!!!!! از بس فیلم عروسی را دیدیم حفظش شدیم.جالبه تا بابای عمو سعید را میبینی سریع معرفیش میکنی ممووت ممووت.....منظورت محمود ا. ما هم میمیریم از خنده به خاطر اینکه از بین اون همه آدم تو فیلم تو سریع میشناسشونو معرفیش میکنی. من و بابا را هم که راحت میشناسی.راستی عمو مسعود را هم از بین اونهمه مهمون شناختی و میگفتی مسوود مسوود مییا مییا همون محیا! خلاصه امشب اومدیم خونه مامی و ...
13 آذر 1391

10آذر-تولد مامی جون و خونممممممممممون

سلام فرشته کوچولوی من عزیزم امروز روز تولد مامی جون بود .اول قرار بود که شام بریم بیرون و کیک بگیریم منتها تصمیم گرفتیم وقتی رفتیم اراک اینکارا کنیم. و به همون کیک خونگی اکتفا کنیم. امروز بالاخره با ماشین خودیم خرده ریزها را بردیم خونه و بابا ماشین لباسشویی را نصب کرد. و بالاخره رفتیم خونمون. این دفعه اثاث کشیمون خیلی راحتتر از دفعات قبل بود.چون دیگه چیزی از وسایل بزرگمون را نمیخواستیم ببریم. میز ناهار خوریمونو که اراک خونه مامی گذاشتیم. مبلمان و بوفه و میز تلفن و حتی تختخوابمونم گذاشتیم خونه تهران مامی . و کلا چیزی نداشتیم که حملش سخت باشه.خونه کوچیک این مشکلاتم داره دیگه پسرم بالاخره من و بابا بع...
13 آذر 1391

12آبان

سلام جوجوی من ما امروز آمدیم اراک و بعد ازظهر همه آمدن دیدن تو حتی خاله شمسی که به خاطر کار زیاد دو هفته بود نیامده بود خونه مامان جون ،امروز به خاطر دیدن تو آمد .خاله مهدیه و دایی سهند و دایی سپهر،خلاصه امروز خیلی سرت شلوغ بود و تو هم که عاشق شلوغی  هستی.حسابی کیف کردی. فقط یک مشکل هست نمیدونم چرا تو شبها بیشتر از ٩-٨ ساعت نمی خوابی.وقتی ساعت ٩ شب بخوابی بی بروبرگرد ساعت ٥ صبح بیداری و مامان را از خواب بیدار میکنی تا باهات بازی کنه.نمیدونم تو تاریکی چشمات چطوری اسباب بازیاتو میبینه با ذوق اونا را برمیداری و بازی میکنی .تازه کلی هم آواز میخونی و با اسباب بازیات حرف میزنی.انگار نه انگار که هوا تاریکه............ ...
13 آذر 1391

15 آبان

سلام گلم دیروز خاله یلدا(دوست مامان)آمد خونه مامانی و تو اونقدر شیطونی کردی که حسابی خودتو تو دل خاله جا کردی طوریکه خاله دیگه دلش نمی آمد برگرده خونشون. پسرم تو از دیروز ساعت 6 بعداز ظهر که بیسکویت مادر خوردی دیگه لب به چیزی نزدی تا ساعت 8 صبح فقط آب میخوردی.نمیدونم چی شده بود هر چیزی هم که برات درست میکردم محکم لبات به هم فشار میدادی و حتی امتحانشونم نمیکردی..... فکرکنم تو هم مثل بابایی کم خوراکی و از خوردن و خوردنی زیاد دل خوشی نداری.مامانی اینجوری که تو خدای نکرده لاغر میشی.   رادین آماده رفتن پیش عمو معین     ...
13 آذر 1391

16آبان-مهمونی خونه خاله یلدا

سلام گل من امروز عید قربان بود .اما مامان جون اینا مهمونی نگرفتند.ما هم عصر به اصرار خاله یلدا رفتیم خونشون. تا سوار آزانس شدیم تو عزیزدل شروع کردی به حرف زدن با خوشحالی یکسره میگفتی ب ب یا د د . خونه خاله خیلی قشنگ بود و برای تو جالب بود و تا چند دقیقه محو تماشای لوازم خونه خاله بودی.   اینم چند تا عکس از خونه خاله   ...
13 آذر 1391

17 آبان-اولین برف

سلام گلم امروز اولین برف بارید اونم تو فصل پاییز.خیلی عجیب بود تو این چند سال بی سابقه.پاقدم تو بوده دیگه گل پسر.......... رادین مامان، امروز اولین برف زندگیشو دید.جون مامانی عصر رفتیم خونه خاله اکی که سفره ١٤معصوم انداخته بود و یک نی نی دیگه هم به  اسم فریما مهمون خاله بود ٣ ماه از تو کوچیکتر بود و تو تا اونو میدیدی حسابی ذوق میکردی و دست و پا تکون میدادی. افسان جون یکم شله زرد و ماست سر سفره را بهت داد و تو هم بدت نیامد.   رادین در حال خوردن ماست سر سفره               ...
13 آذر 1391