17 فروردین-گل مامان
عزیزکم....
سرفه میکنی خیلی سخت....
شب تا صبح بخاطر سرفه هات بیداری و گریه میکنی...
بدن نازکتر از گلت دو شبه تو تب میسوزه...
فدات شم که اون ویروس بده اومده و تو بدنت جا خوش کرده...
حالا هم که به یُمن خوردن شربت کو آموکسی کلاو ،اسهال شدی...
خدایا خودت فرشته کوچولوی منو زودتر خوبِ خوب کن...
آمین...
راستی امروز تونستی اسم منو درست صدا بزنی...هویااااااااااااااااااا
درست غذا نمیخوردی و این سرماخوردگی مزید بر علت شده و دیگه لب به هیچی نمیزنی...
یاحق...
این چه سِرّی است....
که هرچه تو میخوری...گوشتش به تن مـــا می چسبد!؟
لقمه های کوچک تو...مـــا را سیر میکند...
تو که نوش جان میکنی...چنان آرامشی مــــا را می گیرد...شگفت انگیز.
لذت غذا خوردنت...به من حسِ خوبِ بهترین سرآشپز دنیا را می دهد!
رادینم،همیشه سرِ سفره ی مادر که می نشینی...به اندازه ی کافی نوش جان کن ...غذایی را که تنها چاشنی اش عشق است و بس.
لقمه های زندگی ات حلال، جانِ من...
راستی آرام میگویم...مهم نیست بخوری یا نه....پسر کوچولوی یازده کیلو و خورده ای من..دارم با خودم کنار می آیم...تو همینی...ان شاالله تنت سلامت!!!
مهربانا....خودت حافظش باش