3 اردیبهشت -یکروز رادین
گلم امروز ساعت 10:30 بیدار شدی و کلییی تعجب کردم چون همیشه حدودای 12 بیدار میشدی...
بعد از چند دقیقه..تخم بلدرچینتو خوردی و بعد کیک و چایی ...
گفتی تی وی زوون اُشَن کن ...باب اسفنجی بی بی نَم
خلاصه نشستی به دیدن تلویزیون و من ناهار درست کردم..
مامی هم که امروز صبح رفتند اراک....
ساعت 2 به سختی ناهارتو خوردی...بازم امروز بد غذا خوردی ...
بعدهم هوس چایی نبات کردی ...اونم خوردی و کم کم خوابت برد...
ساعت 6 بود که گفتم بریم بیروم اول گفتی نه..اما بعدش گفتی
بی ییم بیوون..من بیوون و دوست دارم
خلاصه رفتیم بیرون . بعدهم گفتی سُ سُ یه بازی کنم..
یکم بازی کردی و به بهانه اینکه الان بابا از سرکار میاد خونه دل کندی وگرنه نمیامدی...
اومدیم خونه...شام بابا را آماده کردیم.
جدیدا هم با موبایلت شماره میگیری بعد بهم نشون میدی و میگی :این دَن دِه ؟؟؟؟
وقتی فیلم هاتو میبینی که بابا هم توشون هست...سریع میگی پَس بابای من دوو؟؟؟
رادین آماده شده بره پارک...
امروز هم خیلی باد سردی میومد بنابراین منم ترسیدم سرما بخوری لباس گرمتو پوشیدم...آخه تازه سرماخوردگیت خوب شده :)
رادین از پارک برگشته ...
اینجام دیروز ظهره ..رادین داره کمک مامی کباب سیخ میکنه...
یک چیزی هم می نویسم تا یکم بخندیمممم..دور همییییی
دست مخترع کولر درد نکنه چون:
اگه به ما بود الان
يا ميگفتيم مشيتِ خدا در اينه که هوا گرم باشه و حتما يه حکمتي
هست،بايد تحمل کرد و نبايد تو کارِ خدا دخالت کرد!!
يا اينکه يه دعا ساخته بوديم و ميگفتيم بايد
... روزي 70 بار از روش خوند تا خنک شد...!
اگرم ميخونديم و خنک نميشديم،ميگفتن با اخلاص نخوندي و
فقط بنده هاي واقعي و با تقوا خنک ميشن ...!