16 اردیبهشت - رادینِ مهربونم
پسرم دیشب که طبق معمول بابا جلوی تلویزیون خوابش برده بود...
تو عزیز دلم ملحفه تشکتو که بلنده و روش پره کیتی ا(لازم به ذکره که ملحفه کیتی رو بالشی و رو انداز هم داری و به اونا میگی ملافه کوچولووووووو و موقع خواب فقط اونها را میگیری دستت )
خلاصه که ملحفه بزرگتو کشون کشون بردی تو هال و انداختی کنار بابا و گفتی بابا بنداز روت...الهییییییییییییییییییی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت قربونت برم که عاشق باباییییییییییییییییییییی
منم که دیدم بابا خوابه انداختم روش...بابا هم مثل اینکه تو خواب و بیداری یه چیزهایی فهمیده بود..چون چند دقیقه بعدش با ذوق اومد و گفت این ملافه را رادین برام آورده؟؟؟با ذوق به تو نگاهی انداخت و تا خودِ صبح با همون ملافه خوابید و صبح هم که میخواست بره سر کار کلییییییییییییی قربون صدقه تو که خواب بودی رفت....
پسرم پارسال خاله مهسا دستهای تو را گرفت و از طرف تو دعا کرد خدایا مامان و بابامو سالم نگه دار و بعد دستهای کوچولوتو کشید تو صورتتو گفت آمـــــــــــــــــــــــــین...حالا تو فیلم اون روزو دیدی و این موضوع تو ذهنت مونده..هر از گاهی یکهو دستتو به طرف آسمون میگیری و چون نمیدونی چی بگی ...میگی مامان بابا بعد بلند میگی آمـــــــــــــــــــین و دستتهای خوشگلتو رو صورتت میکشی...عاشق این کارتم عسلممممممممممم.
حدود یک ماهه که سی دی باب اسفنجی را میبینی ..تو این سی دی یک قسمتی هست که باب اسفنجی چشماش کبود میشه...حالا چند روزه به این قضیه حساس شدی... و تا صورتتو میشورم و یکم آب میره تو چشمات و یا یکهو میگم قربون چشمات و خلاصه هر چیزی که تو رو به یاد چشم بندازه...یکهو با بغض میگی نکن چشمام کبود میشه...وای که من اول فکر میکردم چشمات خدای نکرده درد میکنه...اما یکهو تو گفتی مثل باب اسفنجی چشمام کبود میشه که متوجه موضوع شدم و دیگه نمیذارم کارتونشو ببینی...عروسک باب اسفنجی را هم کنارت میذاشتی و شبا میخوابیدی...تا اینکه پریروز در حالیکه خواب بودی یکهو عروسک را برداشتی دادی به من و گفتی چشمام کبود میشه...منم کلی بوست کردم تا دوباره خوابت برده..حالا اون عروسکم قایم کردم و دوباره مثل گذشته عروسک کیتی را برات آوردم تا کنارت بخوابه....
مامان دوختَر پاشــــــــــــــــــــــــــــــــو.....گاهی اوقات که کارم داری میای و اینو میگی...
تلفن که زنگ میخوره صد دفعه میپرسی کی بوود؟؟ و میخوایی با اون شخص حتماااا حرف بزنی...یکروز یکی از همکارای بابا زنگ زده بود و تو اصرار پشت اصرار حَف بزنم...
گاهی اوقات که در حال کار کردن با لپ تاپم و تو باهام کار داری...میای سراغم و میگی لپ تاپو ولــــــــــــــــــــش کن.
دیروز بردمت پارک و پسر شیطون من دیگه این سرسره کوچک ها را قبول نداره ...اصرار داشتی سوار سبزه (سرسره بزرگتره که سبز رنگ بود)بشی...خلاصه من از بالای سرسره و مامی از پایین مواظبت بودیم تا تو به خواستت برسی...متاسفانه دوربین همراهم نبود تا ازت عکس بندازم...
برای صدمین بار اینم بگم که هنوز هم با ادب تشریف داری ... و توپتو نشون دادی و گفتی این قرمزه را کی خریده؟؟گفتم من...گفتی دَستِت در د نکنه که قرمزه را خریدی.....
یا مثلا یک روز صدام کردی که مامان بیا اون کارتون خاله ستاره آبیه را بذار....(صفحه اولش آبیه...شب یلدا)گفتم چشم و اومدم اونو گذاشتم و رفتم آشپزخونه که تو از توی اتاقت داد زدی مامان دستت درد نکنه آبیه را گذاشتی....و هزار مورد دیگه..........
وقتی این حرفها را میزنی نمیدونم با خودم با تو با خدای خودم چیکار کنم...نمیدونم چکار کردم که خدا منو لایق محبت سرشار خودش کرده و فرشته ای مثل تو را بهم داده...
خدایا هرچقدر بگم کم گفتم ...شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت
یه پسر دارم....شــــاه نداره...
همیشه عاشق این شعر بودم...
و این روزها برایت میخوانم..که صورتت را ماه ندارد...که شاه می اید با پرنسس هایش...تو را برای پرنسس کوچکش طالب است...که آیا بدهم آیا ندهم....
اینها بهانه است...برای بوسه هایت..برای مهربانی هایت....برای نوازش هایت...که این روزها درست نقطه ی حساس دلم را نشانه رفته اند...که اشکم از مهربانی ات زود مهمان چشمم میشود...که باز نفسم میگیرد....که دلم می لرزد...که خــــدا را شکر می کنم.
این مهربانی ات همان بهشت است که خدا وعده داده؟؟!!
...این آغوش های ناگهانی و محکم و پر از مهرت را سزاوارم پسر؟!...
و این دل بستگی چقدر شیرین است....مراقبم وابستگی نشود..که امان و صد امان...
تو و این همه ابراز......من و این همه احساس...دلم...گاه فقط باید فشارت بدهم..تا جانم ارام بگیرد...و تو برایم همان پسری شوی که شــــاه ندارد...
اینکه مهربانی ات را مرزی نیست....چقدر مرا راضی می کند...اینکه خودت انتخاب می کنی اینگونه باشی...