رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

26 اردیبهشت - خونه مامی

1392/2/26 2:10
نویسنده : رضوان
399 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلپسری 

 

عشقم این چند روز من و تو خونه مامی بودیم چون خاله مهسا هم اینجا بود و ما دیگه حوصله اینکه شبها با بابا بریم خونمونو دوباره فردا صبحش بیایم خونه مامی را نداشتیم...

بابا از سر کار میاد خونه مامی شامشو میخوره و ناهار فرداشم بر میداره یکم با تو بازی میکنه و میره خونمون...

ما هم که حسابی بهمون خوش میگذره...  

جنابعالی که عادت کردی میخوایی بخوابی باید مامان و خاله مهسا کنارت باشن اگه مهسا جون نباشه صدات در میاد که مهسا دووو؟

الانم با مهساجون نشستی و داری سی دی کارتونتو میبینی...یعنی یه جورایی مهسا جون حواستو پرت کرد تا به من و لپ تاپ کار نداشته باشی...

این چند روز خیلی هوا عالی بود. رعد و برق و بارون بعد از چند دقیقه هوا آفتاب میشد و ...

پریشب رعد و برق زد و تو حســــــــــــــــــابی ترسیدی و دیگه خوابت نبرد میگفتی سی دی چی بود؟؟؟ترسیدم...

دیگه اونقد برات قصه گفتم تا خوابت برد...

دیروز عصر هم که بیرون بودیم یکهو رعد و برق و بارون شروع شد.م..وقتی  اومدیم خونه واسه مامی تعریف کردی و گفتی هبا پیما بود..(هواپیما) فکر کردی صدای هواپیماست نه رعد و برق...

امروز کلی با دوست دوران دانشجوییم اس ام اس بازی کردم...مریم جون که حســـــــــــــــــابی با هم صمیمی بودیم...ملایر زندگی میکنن...قراره نی نیش 4 خرداد بدنیا بیاد ..یک دخمل ناز که اسمش یا نازگل میشه یا آوین...ان شا... بسلامتی دنیا بیاد.

رادین امروز سر ناهار...

 گول نخورید هااا...رادین کلا ،سه تا قاشق بیشتر نخورد... 

بازیهای متفاوتی که رادین با برج هوشش انجام میده:

مرحله اول:

مرحله دوم:

مرحله پایانی:

بازی بعدی:

 الانم اول داشتی کارتون پلنگ صورتی میدیدی...

بعد که دیدی ما همه تو اتاقیم سریع اومدی تو اتاق و گفتی میخوام بخوابم و سریع رفتی روی میز تلفن و چراغو خاموش کردی...

قیافه ما اون لحظه تعجب

راستی یک خبر مهم...

دو سه روز پیش...

بالاخره دستهای کوچولوت به دستگیره در رسید و تونستی در اتاق را باز کنی

هوراااااا پسرم بزرگ شده...

فقط یک نگاهی هم به ساعت عکسها بنداز لطفا...ببین ساعت 1 صبحه و تو تازه یاد بازی کردن افتادی...از دست تو

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مهسا
26 اردیبهشت 92 1:12
قربونش که اینقد دستپخت خالشو دوست داشت
مرجان مامان آران
26 اردیبهشت 92 9:15
عزيز دلمممم قربونت برم ارانم شبا تازه يادش ميوفته بازي كنه نوش جونت تو غذا بخور حالاااا
مامی
26 اردیبهشت 92 12:14
ماشاا...پسرم بزرگ شده
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
26 اردیبهشت 92 13:17
خوبه باز همون 3 قاشق رو خورد خخخخخخخخخخخخ آفرین مرد کوچک
خاله مرمر
26 اردیبهشت 92 15:28
آفرین مامانی. شکار لحظه ها کردی. غذا خوردنه این فینگیلیها معجزه به حساب میاد پسرمون دیگه بزرگ شده. فکر کنم دیگه وقت زن گرفتنشه. مردی که دستش به دستیره در برسه یعنی میتونه یه زندگی رو مدیریت کنه. فقط ربطش رو خودمم نمیدونم. البته این موضوع فقط برای رادین صدق میکنه.
زهرا
26 اردیبهشت 92 17:05
پسرت خیلی شیرینه
مامان بردیا
26 اردیبهشت 92 18:08
خوش به حالتون.ایشالا همیشه شاد باشین.افرین به مرد قد بلند
مامان منتظر
26 اردیبهشت 92 19:12
فداش بشم شیرین خاله
مامان ترنم
28 اردیبهشت 92 22:49
وای رضوان مگه با مریم هنوزم در ارتباط هستی؟؟؟ چه جالب .حتما بهش سلام برسون.
مامان ترنم
28 اردیبهشت 92 22:51
ماشاا.. به گل پسر دیگه داره برای خودش مردی میشه ها. خوب با مامانی بهتون خوش می گذره ها.
مامی کیانا
30 اردیبهشت 92 11:12
وای مرحله ای که بچه ها دستشون به دستگیره میرسه یعنی شروع شیطنت های جدید دیگه با بستن در نمیتونی محدودشون کنی بزرگ شده گل پسرمون قربونش برم