19 اردیبهشت - این چند روز
عشقم اینروزا تو دلبری میکنی و ما هم عاشق و عاشقتر میشیم.
پریشب شام بابا را که آوردم..تو هم گفتی منم میخوام..قیافه من اون لحظه
خلاصه که تو چند قاشق ماکارونی خوردی و منو ذوق مرگ کردی...منم اون لحظه را ثبت کردم ...چون همیشه پدرمو در میاری تا یک قاشق بخوری...
دیروز رفتیم خونه مامی...
خلاصه که تو آتیششششششششششش سوزندی
مثلا میز عسلی مامی را بر عکس کردی و از پایش به عنوان دنده ماشین استفاده میکردی..طفلک عسلی صداش در اومده بود و چیزی نمونده بود تا کلا پایش بشکنه...بعد که بابا از سر کار اومد... رفت پدال چرخ خیاطی را هم برات آورد تا نقش پدال گاز را برات بازی کنه و مامی هم یه فرمون برات آورد و ماشینت کامل شد...
شبم خونه مامی خوابیدیم...وای که تو تا ساعت 2 صدای عروسک خرسی تو در میاوردی ...که دیگه صدای مامی در اومد...طفلی هی خوابش میبرد و بلافاصله با صدای عروسک تو از خواب میپرید...حسابی سر درد گرفته بود...پیش خودم گفتم الان مامی داره تو دلش میگه..ای کاش نیامده بودن واسه خواب پیشم بمونن والااااااااااااااااا
امروز هم چون بابا زودتر میامد خونه عصر با هم رفتیم پارک و تو حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت...بیشتر هم ذوق بابا را میکردی که کنارت بود...
اینجا هم بهت گفتم رادین ژست بگیر تا ازت عکس بندازم و تو عشقم...
اینجا هم با لِد گوهات (لگوهات) داشتی قطار درست میکردی و یک خونه هم مامی برات درست کرد و تو اصرار که برم تو خونه....
الانم منو بابا کلی از دست تو خندیدیم...
بابا رفت پارکینگ تا چیزی از تو ماشین برداره...
تو نباید بفهمی چون گیر میدی بری ماشین بازی...
رادین:بابا دووو؟؟؟
مامان:رفته زباله ها را بذاره دم در
رادین بدو بدو رفت تو آشپزخونه و دید سطل زباله سر جاشه...
رادین:مامان زباله ها را که نبرده....
مامان:
بابا میاد تو خونه
رادین :بابا نبردی که زباله ها رووووووووو
بابا: