24 اردیبهشت - رادینِ ِ شیرین
سلام عشقم
امروز اومدم تا از شیرینیات بگم....
دیشب دراز کشیده بودم که تو اومدی و سرتو گذاشتی روی دست من و هی تکون تکون میخوردی تا خوابت ببره...دست من روی تشک بود و حس کردم جای سرت بدجوره...واسه همین وقتی غلت خوردی و رفتی دورتر بالشتو گذاشتم جای دستم و دستمم زیر بالش...تا اینکه یهو اومدی کنارمو گفتی مامان! دست تو دوووو؟؟؟ منم دستم گذاشتم رو بالش که تو سر و صورت خوشگلتو گذاشتی رو دستم...وای که اون لحظه داشتم بـــــــــــــــال در میاوردم ....
دیروز عمو سعید آماده شده بود که بره بیرون...به تو هم گفت بیا با هم بریم خیابووون...اما تو که عشق خیابونی...گفتی نـــــــــــــــــــــــــــــــــه با مامانم میرم و زود اومدی سرتو گذاشتی رو پاهای من...
خاله مهسا هم همون موقع گفت رادین با من چی ؟؟میای خیابووون؟؟ که تو رفتی پیشش و گفتی آره...و خاله غرق شــــــــــــــــــــــــادی شد...
و بازم دیروز مامی از توی آشپزخونه داشت بلند میگفت رضوان چرا این بشقابو اینجا گذاشتی؟؟که تو گفتی مامی چی میگه؟مهسا جون گفت داره مامانتو دعوا میکنه...یکدفعه تو کلــــــــــــــــــی ناراحت شدی و گفتی مامی دوست ندارم...و بلند میگفتی مامی مامانمو دعوا نکـــــــــــــــــــــن...
الان صدای خنده خاله مهسا از تو هال اومد و منم سریع میخوام خاطرتو ثبت کنم...
خاله بهت گفت برو لگوهاتو بیار تو هم رفتی تو اتاقتو چند تا لگو با هم برداشتی و اومدی به مهسا جون گفتی بگیر اینارووووو دستم داغـــــــــــــــــــون شد...
امروز منو مهسا جون رفتیم طرفهای میدون توحید دنبال کتاب کذایی من و بالاخره اونجا یافتمش...هوراااااا
تو پیاده رو فقط یک درخت بود که روشو کلی لونه واسه گنجشکها گذاشته بودند..فقط روی یک درخت بین تموم درختها...خیلی قشنگ بود...
اینم عکسش...
پُره لونه های قرمز