22 خرداد - رادین و این روزا
سلام گل من
پسرم دیروز قرار بود کولر خونه مامی تعمیر شه و تو که شب قبلش ساعت 10 خوابیده بودی تا ساعت 12 روز بعدش...
منم به روال روزهای قبل که همیشه ساعت 4 تا 5 میخوابیدی...
از ساعت 4 دست به کار شدم تا به سختی ساعت 6 خوابت برد هنوز چند ثانیه از خوابت نگذشته بود که آقایی که اومده بود کولر را درست کنه با صدای بـــــــــــــــــــــلند از تو کانال کولر داد زد روشنش کن...
تو رو میگی سریع بلند شدی نشستی و گفتی آقایه چی میگه؟؟؟
منم که از خوابوندن تو نا امید شده بودم تو رو با مامی فرستادم بالای پشت بام...
بعد از چند دقیقه دیدم صدای تو تو راهرو داره میاد که داد میزدی سَـــــــــــــــنام سَنام...
خلاصه سنام سنام کنان اومدی پایین که فهمیدم به دختر یکی از همسایه ها داشتی سلام میدادی..اومدی برام تعریف میکنی مامان نی نی اِ اسمش زَیا (زهرا) بود...
بهت گفتم پسرم بابا هم که از سرکار اومد بهش سلام بده ..اما تو با قیافه حق به جانبی گفتی :نَه به نی نی سَنام میدم....
امروز هم ناهار رفتیم خونه خاله مهسا...
عصر هم عمو سعید واسمون بلال درست کرد..حسابی چسبید..دستش درد نکنه...
اینجا داشتی دمکنی خاله مهسا را نشون میدادی و میگفتی هندوانهههههههه...
اینجا هم فقط ژست گاز گرفتن به خودت گرفتی...وگرنه یکدونشم نخوردی...
الانم که یکهو هوس کردم ... حوله پالتویی که تو سیسمونیت بود و مامانی از مکه برات خریده بود ....
همینطوری تو کمدت دست نخورده مونده بود را بیارم و تنت کنم...
همه چیزش اندازت بود..اما قدش حسابی کوتاه شده بود واست...
بعد تو ماسکی که به دیوار اتاقت بود را دیدی و گفتی آقا اِ را بده بزنم... و به صورتت زدی و من از خنده دل درد گرفتممممممممم...
بعدش که عکسهاتو دیدی حسابی ترسیدی و گفتی من آقااِ را دوست ندارم...