1 تیر - مامان ِ دادین
پسرم این یک هفته که گذشت کلی خبرای خوب شنیدیم...البته خبرای خوبی در مورد کشورمون...
دلمون میخواست دیروز هم سومین اتفاق خوب را شاهد باشیم و تیم والیبال کشورمون صربستان را ببره ...اما متاسفانه در آخرین لحظات بازی را واگذار کرد و نذاشت سومین خبر خوب را بشنویم...
هفته گذشته خاله شمسی من رفت کربلا ...ان شاا... به سلامتی برگردن...
و تو هم که عاشق شکلاتهایی هستی که خاله شمسی برات خریده...یکروز گفتی شکلات بده منم اصلا یاد اون شکلاتها نبودم...یک شکلات دیگه بهت دادم که یکهو گفتی نـــــــــــــــه شکلاتی که شمسی خَییده را میخوام...
هر چی هم بهت میگم بگو خاله شمسی یا شمسی جون اما آخرش به شمسی ختم میشه...آخه پسرم خاله شمسی تقریبا همسن و سال مامی ا...زشته...
خلاصه دیروز هم که جمعه بود خاله فروغ اینا را ناهار خونمون دعوت کردیم...و تو حسابی با پانته آ جون نقاشی کشیدی....
اوایل به پانته آ میگفتی پاتا که خاله مهسا سر به سرت میذاشت میگفت بگو پاتافــــــــــــــــــــــــ....ف را غلیظ تلفظ میکردی...
جدیدا هم که پانته آ را درست میگی مهسا جون سر به سرت میذاره میگه بگو پانته آبــــــــــــــــــــــ....
آب خیلی پررنگ...الهی فدات شم که خاله همش سر به سرت میذاره...
تو کلا علاقه خاصی به عمو مصطفی و فروغ جون داری...و تا خاله میرفت تو اتاق تا نماز بخونه یا کاری انجام بده میترسی بخوان برن خونشون...میگفتی کجا میری؟؟
اما امان از اون موقع که خاله فروغ مثلا بهت گفت رادین غذاتو بخور و تو هم که کلا با خوردن میونه خوبی نداری...سریع ناراحت میشدی و میگفتی برو پیش عمو مصطفی
خلاصه که مسابقه والیبال را با هم دیدیم و کلی حرص خوردیم...
تو هم ظهر نخوابیدی و پا به پای ما بیدار موندی...خاله اینا که رفتند حدود ساعت 8 و نیم بود که خوابت برد...منم خوشحال گفتم خدا کنه تا صبح بخوابه...
اما ای دل غافل ساعت 11:30 بیدار شدی و شروع کردی به بازی کردن تا 1 که بالاخره خوابیدی...
دیشب بابا به من اشاره کرد و گفت رادین مامان منه... تو هم شاکی شدی و گفتی مامان تو اراکه....
قیافه من:
بابا:
رادین:
بابا گفت پس این کیه؟ تو گفتی مامانِ دادینه....
هر موقع صدای هواپیما میشنوی میگی اگه گفتی سی دی چیه؟؟ ما هم میگیم هواپیما و تو تشویقمون میکنی...
امروز 1 تیر و بلندترین روز ساله...
روشنایی روزهای عمرتان بلند همچون اول تیر