22مهر- مشهدی رادین
سلام پسر گلم
عسل من بالاخره تو هم رفتی پابوس امام هشتم و شدی مشدی رادین :)
واسه اولین بار هم سوار قطار شدی....
از هفته گذشته بگم که اسهال و استفراغ بودی تا 2 روز قبل از مسافرت به مشهدمون حال نداشتی...تا اینکه خدا را شکر خوب شدی...
روز سه شنبه 16 مهر خانوم ابوالمعصومی (همکار مامی) که قرار بود با ما همسفر باشه اومد تهران و خونه ما...تو که عاشق مهمونی سر از پا نمی شناختی و جالبه صداشون میکردی خانم ابوالمعصومــــــــــــــه....
وای که من و مهسا جون مردیم از خنده...
شبشم قرار شد زود بخوابیم چون ساعت 6:30 بلیط قطار داشتیم و باید 5 و نیم میرفتیم..
اما خب تو رو تختت وایساده بودی و با ذوق مهسا جونو که کنارخانم ابوالمعصومی خوابیده بود را صدا میکردی و دیگه خیلی احساس صمیمیمت میکردی و خانمشو نمیگفتی...میگفتی مهسا ابوالمعصومه هم خوابیده؟؟؟
بهت گفتیم بگو خاله بتول... اما تو گفتی ابوالمعصومه بتول.....
ما هم کارمون خنده بود و خنده....
خلاصه که صبح تو خواب لباساتو پوشیدم و با آژانس راهی شدیم...
تو قطار بیدار شدی یکم بیدار بودی و بعد 2-3 ساعتی خوابیدی....
خلاصه که ساعت 3 ظهر رسیدیم مشهد...
شبشم رفتیم زیارت...
روز 5 شنبه هم رفتیم حرم و بعدشم پروما
جمعه هم رفتیم کوهسنگی...
شنبه هم حرم رفتیم و بازار رضا....
یکشنبه هم رفتیم حرم ...
ساعت 6:30 عصر هم بلیط برگشت داشتیم...
جالبه هر گنبدی که میدیدی میگفتی امام رضا...من گفتم پسرم گنبد امام رضا زرده...اینا مسجدن ...اما تو گفتی نه امام رضا آبیه...فکر کنم گنبد مسجد گوهر شاد و اشتباه گرفته بودی...
تکه کلام جالبی که تازگیا میگی آهان ا...
مثلا میگی مامان بابا چیا نمیاد؟؟
منم میگم سر کاره...خورشید خانوم که رفت میاد..یکهو تو میگی آهـــــــــــــان....
ساعت 9:45 شب تو قطار خوابت برد...ساعت 4 صبح بیدار شدی و گفتی آب میخوام وقتی کلی آب خوردی...گفتی مامان گرسنت نیست؟؟ من گرسنمه....
گفتم شیر و کیک میخوایی گفتی نه...چیز میخوام آهان....اسمش چی بود؟؟ گندمک با شیر....
من و خاله مهسا
امروزم ساعت حدود 9 رسیدیم خونه....
ادامه مطالب با کلی عکس....
شب اول در حرم
وای که شانس ما هوا کلییییییییییی سرد شده بود...
من که اونقدر دندونک زدم پوستم کنده شد....
خدا را شکر لباس گرم واست برداشته بودم...
روزهای بعد....
وای که عاشق ماشینهای حرم که مخصوص ناتوانایان بود شده بودی...میگفتی بی ییم سوار ماشین کوچیک بشیم....
ما هم با پررویی سوار میشدیم و مامور اونجا کلی اعتراض میکرد که مخصوص افراد سالمنده نه شما...اما خب پسر من عاشقش بود چکار کنم...
و رادین خوشحال سوار ماشین کوچولو....
عاشق این شکلک بنفشه شدی...همش میگی اینو بذار...
از بازار ست لباس ارتشی خریدم...
تو که عاشقشون شدی...
میگفتی لباس پلیس....
وقتی داخل مغازه شدیم و لباسو نشونت دادم و گفتم برات بخرم؟
با ذوق گفتی آره...بعد داد زدی آقا ماشین پلیسم دارید؟؟؟
خلاصه که بعد از اونجا هم رفتیم ماشین پلیس خریدیم...
لباسو از فرداش تنت میکردی و فقط شب وقتی خوابت میبرد از تنت در میاوردم...وگرنه درش نمی آوردی که...
هر کس میدیدت کلی قربون صدقت میرفت...
تو حرم که خادمان حرم همگی عاشقت شده بودن و یکسره میگفتن جناب سروان چطوری؟
اینم ماشینات...
اینم جناب سروان از نزدیک...
رادین در پروما...
طبق معمول در ماشین...
رادین و خاله مهسا...
هر جا که میرفتی و یا اینکه بعد از خوابت تا چشماتو باز میکردی...اول از همه دنبال خاله مهسا میگردی...
مهسا دووووووووو؟؟؟
وای که عاشق خالتی عشقم...اونم بی نهایت دوستتت داره...
حسابی با هم لاو میترکونید...
یکروز خاله مهسا رو تخت ما کنار تو خوابیده بود...منم اومده وسط شما دو تا ، تا بخوابم تو بیدار شدی و گفتی مامان برو اوندا(اونجا) بذار مهسا بخوابه....
رادین در کوهسنگی...
رادین در قطار برگشت...
داره با کُم کِ های تلویزیون بازی میکنه....